سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

چه شب هایی شدند. فکر نمی کردم آخر سال اینطوری بشود. یک مرتبه یک ماه تمام مدرسه تعطیل شد و من آمدم و خانه نشین شدم. روزگار عجیب بازی هایی دارد. قبلا با بچه ها رابطه داشتم و در یک فضای خاصی زندگی می کردم. البته دوست داشتم سال زودتر تمام بشود برای اینکه خیلی خسته شده بودم. هر روز باید می رفتم شهر و بر می گشتم. حتی خود بچه ها و همکارها هم فهمیده بودند و از مسیر طولانی که طی می کردم تعجب می کردند. ولی دلم نمی خواست یک مرتبه به این شکل مدارس تعطیل بشود. به هر حال شد. االان تعطیل نیست بیشتر تعلیق است و اینکه نه من نه بچه ها و نه هیچ کسی فکر کنم که تکلیف خود را نمی داند. بعد هم تعطیلات عید. خیلی برای من خسته کننده است. تا ببینم کی مدارس باز میشود. 

دو سه ماه قبل یک زن جوان با چند تا بچه کوچک آمدند واحد کناری من در طبقه چهارم نشستند. این خانه تا الان چهار اجاره نشین عوض کرده. این زن برایم زن جالبی بود. زیاد بچه داشت فکر کنم 4 تا و یک دو سه تا بچه فکر کنم خواهرش هم هست که می آیند پیش اینها. یکی دو مردی هم هستند که می آیند. یک ویژگی دیگرش هم که من اولین بار است می بینم یک خانواده دارد، کیسه های آشغال همیشگی به تعداد زیاد است. هیچ وقت از این کارش سر در نیاوردم. چرا اینقدر کیسه های بزرگ هر روز می گذرد جلو در. آشغال های تر نیستند. بیشتر جعبه لوازم خانگی، کارتن، پارچه، لباس و این چیزهاست. بچه هایش هم دو تا پسر، یکی بغلی، و یک دختر که لاغر است و شش هفت سالی دارد.

حدودا دو ماه قبل من از مدرسه که آمدم در خانه را باز کردم ولی اینقدر خسته بودم که حواسم نبود کلید را تو قفل از بیرون در، جا گذاشته ام و در را بسته ام. آمدم داخل. آن روز خواییدم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم. در خانه طوری است که از پایین به اندازه 5 سانتیمتر جا هست و آدم می تواند بیرون را ببیند. این هم از تنبلی من که فکری برای پایین در نکرده ام. خلاصه همانطور که صبح فردایش از خواب بیدار شدم دیدم پا و دمپایی زنی آمد تا پشت در و بعد صدایی شنیدم و بعد هم پاها رفتند. ناگهان تکانی خوردم ولی باز نفهمیدم چه خبر است. بعدا متوجه شدم کلید خانه نیست. هر جا را گشتم پیدا نکردم. تا اینکه رفتم در را باز کنم ببینم در قفل جا گذاشته ام یا نه. نبود. حتی از همسایه دیگرم که یک حانواده افغانی است سوال کردم ببینم بچه هایش پیدا کرده اند که گفتند پیدا نکرده ایم. حتی در خانه همان زن را هم زدم که باز نکرد.

یک حس مبهمی داشتم بین دیدن پاهای زن و گم شدن کلید. خلاصه دیگر کلید را پیدا نکردم ولی دو سه روز بعد رفتن زن مغزی قفل را عوض کردم و این بزرگترین عقلی زندگیم بود شاید. چند روز بعدتر که پنجشنبه ای بود توی هال نشسته بودم که دیدم باز یک نفر آمده پشت در ایستاده. فورا بلند شدم رفتم از داخل پشت در ایستادم. یک نفر کلید انداخته بود توی قفل می چرخاند تا باز کند. خدایا زن همسایه بود. همان بچه بغلی هم با او بود. خیلی تلاش کرد قفل را باز کند و نتوانست. خشکم زده بود و نمی توانستم باور کنم یعنی چه. پیش خودم می گفتم اگر باز کند بیاید تو  و مرا ببیند چه کار باید کنم. چه دل و جراتی داشت. خلاصه باز نکرد و رفت. بچه کوچک هم با همان زبان بچگی داشت با او حرف می زد. مثلا مادرش. من هیچوقت دزد زن ندیده بودم ولی این زن عجیب دل و جراتی داشت.

بعد که او رفت در را با کردم. فردایش هم روی در از بیرون نوشتم کلید را تحویل بده. می خواستم بداند که رازش را فهمیده ام و اگر اتفاقی بیافتد او را مقصر می دانم. ولی نمی دانستم دیگر چه کنم. اگر همان موقع در را باز می کردم و او را گیر می انداختم چه میشد؟ میترسید؟ داد و قال می کرد؟ تهمتی چیزی می زد؟ کار خرابتر میشد.


نظر

غروبی رفتم بیرون. می خواستم چیزهایی بخرم و غذایی بخورم. سرم حسابی درد می کرد و نمی دانم از سیگار است یا لاغر شده ام یا از گرسنگی است. اینجا یعنی شهر جدید کم کم خلوت میشود. پارسال واقعا عید خلوت شد. اکثرا از شهرهای دیگر می آیند و تعطیلات عید می روند شهرهای خودشان. امسال به دلیل بیماری کرونا زودتر هم دارند میروند. ولی هنوز شهر یک نفسی می کشد. البته خیلی ها هم بومی هستند.

رفتم نان گرفتم. همه حا این احساس که ممکن است کرونا بگیری هست. تقریبا همه این احساس را دارند ظاهرا. خانمی که در نانوایی کار می کرد هم دستکش پلاستیکی دستش بود. من هم مثلا حواسم بود به میز آهنی جلو نانوایی دست نزنم. خودپردازها را هم آدم باید با احتیاط دست بزند. خوب این هم سرگرمی یا دلهره و دلواپسی این روزهای ما. البته من فکر می کنم کرونا آنقدرها که می گویند خطرناک نیست. یعنی خیلی کم به نسبت جمعیت این شهر یا هر جا کرونا گرفته اند. ولی احتیاط همیشه شرط عقل است. واقعا دو نعمت هست که ما قدرشان را نمی دانیم سلامتی و امنیت.

بعد هم رفتم سبزی فروشی که آنجا هم خیلی شلوغ بود. من حالا از همان میترسم که آنجا یک وقت ویروسی رفته باشد داخل ریه هایم. همه جور آدم آنجا بود. افغانی لر فارس ترک. شهر جدید به دلیل بافت نسبتا نوش همه جور آدمی در آن زندکی می کند. اکثرا کارگر هستند و خوب کارگر جماعت هم بنده خدا نمی تواند خوب بهداشت خود را رعایت کند. خانمی که انجا سبزی می فروخت هم زده بود بی خیالی. ماسک نداشت و خدا می داند صبح تا شب با چند نفر سر و کار دارد. خدا بهش رحم کند. مردم می گفتند ماسک بزن می گفت گیر نمی آید. البته شوخی می کرد. من هم فکر می کنم اینها خودشان ماسک نمی زنند تا این اطمینان را به مشتری بدهند که در مغازه همه چیز درست است و خبری از ویروس نیست. شاید البته. 

خانم سومی هم که یک سوپری بود او هم ماسک نزده بود. فقط بعضی از مردم شاید هر ده ییست نفر یکی ماسک زده بودند. مردم همه خود را بیمه کرده اند انگار. البته این احساس که من چیزیم نمیشود در همه ما هست. نمی دانم دلیلش چیست. 

بعد آمدم خانه و شروع کردم غذایی درست کردن. یک کم کلافه کننده بود ولی خوب غذایی خوردم و تمام. کمی شارژ شدم. وای از آن سیگار لعنتی. ویلیامزهای دوست داشتنی البته. 

تو سبزی فروشی زن جوانی بود چند تا پلاستیک کوچک سبزی و پیاز و اینها جمع کرد. ایستاده بود کنار و جلو نمی آمد. ما هفت هشت تا مرد بودیم او جلو نمی آمد. من که ماندم زن فروشنده بهش گفت خانم شما بیا تا حساب کنم. زن حوان پلاستیک ها را داد . شد 11 هزار تومان. کارت را که داد خالی بود. زن آرام گفت میشود بعدا بیاورم؟ فروشنده گفت اشکالی ندارد.

نمی توانم با اینها مچ بشوم. من آنجا اصلا اینها را نفهمیدم. حالا فهمیدم که زن نداشت و منتظر ایستاده بود. نمی توانم بفهمم اینها را. چه باید می کردم. تو راه با خودم گفت اگر تعارف می کردم چه میشد. حتما هر دو تا زن می ریختتد روی سرم که به تو چی آخه. دلم برای زن سوخت. 

 


اگر کرونا من را نکشد خواندن خبرهای آن به احتمال زیاد می کشد. امروز زیاد توییت خواندم و فیلم های کوتاه دیدم. مثلا فیلمی از دفن کسانی که بر اثر کرونا مرده اند دیدم. الان یادم رفت مال کدام شهر بود. در تاریکی چند نفر داشتند مرده ها را دفن می کردند. یک آمبولانس بود با چند نفر که لباس های مخصوص به اصطلاح فضایی پوشیده بودند. یک فیلم هم که باز درباره دفن مردگان کرونا بود دیدم. در شمال بود. یک قبر عمیق و بزرگ کنده بودند و چند نفر خانوادگی بودند کنار چندین مرده. همان بیچاره ها که بر اثر کرونا مرده بودند با کفن روی زمین. آمدند یکی را در قبر بگذارند که مرده چند بار چرخید. یعنی نتوانستند خوب کنترل کنند مرده چرخید و از دستشان رها شد و افتاد ته قبر. یک زنی هم آن بالا ایستاده بود شروع کرد به زدن خودش. واقعا دلم سوخت. این ملت مظلومند. این ها را آدم می بیند دلش می گیرد. 

برای بیماری های واگیردار تنها راه قرنطینه است. یعنی باید بیس را گذاشت قرنطینه بعد بقیه اقدامات را انجام داد. ولی متاسفانه اینها همان بیس کار را نگذاشتند و حالا خودشان گیج شده اند. ویروس به همه شهرها می رود و اینها هم مجبورند دنبالش بروند. اگر قم را قرنطینه می کردند اتفاقا به نفع مردم قم هم بود زیرا همه امکانات در همان شهر متمرکز میشد و آنها زودتر خوب میشدند. نه مثل الان که باید امکاناتی را که دارند برای همه ایران صرف کنند.

مردم هم که خیلی بی توجه به این ها هستند. تا بیماری مرز زندگی خودشان را نشکسته و وارد زندگی خودشان نشده آن را باور نمی کنند. چه می توان کرد. همین الان همه راه افتاده اند میروند مسافرت. خوب مسافرت در این شرایط یعنی شکستن همان قرنطینه نیم بندی که دارند برقرار می کنند. 

 

 


دل من میلرزد 

دیروزی عصر رفتم از پشت پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کردم. آن پایین، خیابان، پشت بلوک ها، بلوک خودمان، هوا ابر و بادی و بارانی بود. میدانستم سرد است؛ سردی زمستان است دیگر. بعد آنها را دیدم و دوباره دلم لرزید. البته آنها را قبلا ندیده بودم؛ یعنی نه همان ها ولی مثل آنها را متاسفانه بسیار دیده ام. چهار تا بودند؛ یک مادر چادری و سه تا دختر با هم، دوتا اندازه هم، شاید شانزده هفده ساله، یکی کوچکتر، شاید ده دوازده ساله. دخترهای بزرگتر، در مانتو سورمه ای، دختر کوچکتر با یک روپوش مثلا زمستانی. دخترها لاغرک و باریک و دوان و روان به دنبال مادر، در باد، باد سرد، بادی که انسان را می لرزاند و خیس است و رحم و مروت هم، نه، زیاد ندارد و بارانی که توی صورت آدم، روی دستها و جاهای لخت، شتک می زند و اینها حتی بدون یک لباس گرم، هر سه دست ها را تنگ در سینه فشرده، شانه های جمع شده و صورت های شتک خورده از باران و ضربه خورده از باد و مادر با یک کیسه پلاستیک خرت و پرت، دخترهای نازک تن، با دست های جمع شده در سینه از سرما، روان در باد و باران، هراسان، بی جامه ای گرم، تن پوشی که پدر دستش به آن نمیرسد تا بر تن سه نازک تن، سه دختر کند. 

قربانیان بی خبر

آیا نمی توانیم مرگ ها را بر اساس با خبری و بی خبری آدمی از زمان، نحوه و مکان مرگ خود تقسیم کنیم؟مثلا مرگ بر اثر سرطان؛ خوب تقریبا زمانش مشخص، مکانش در اختیار خود آدم کم و بیش و نحوه آن هم که بیماری کشنده است. مرگ اسماعیل وار؛ که در زیر درختی و به دست پدر و به فرمان خداوند و با خنجری بر گلو، که البته نیمه کاره می ماند و فدیه ای الهی، قوچی جای قربانی که پسر عزیز باشد را می گیرد و مرگ بر اثر سکته؛ ناگهانی، در خانه، بر اثر مسدود شدن رگ های قلبی یا مغزی و ....اما مرگ در هواپیما؛ در سفر، در اوج، در لذت و کرختی و رخوت پرواز، بعد از هیجان صعود و کنده شدن از زمین و حس رهایی و ناگهان انفجار و تکان و جیع و فریاد و ترکیدن و سقوط و آتش و داغی آن را با تمام بدن و روح حس کردن، بر تنی که گرفت، گر گرفت، گر و .....آنگاه هیچ ... و دلیل آن حماقت.


دیروز داشتم اینحا یک چیزهایی درباره مظلومیت کسانی که در حوادث اخیر کشته شدند یا آسیب دیدند، می نوشتم (اصطلاحا حوادث بنزین). بعد که از خانه رفتم بیرون، دیدم کنتور آب را دزدیده اند. به همین سادگی و این برای دومین بار است. وقتی تازه به این خانه آمدم یک بار کنتور را برده بودند؛ یعنی اصلا دزد از من سبقت گرفته بود و کنتور را برده بود و من که آمدم خانه آب نداشت و چقدرسختی کشیدم تا صاحبخانه را مجاب کنم و پول کنتور را از او بگیرم و این هم بار دوم. (و او هم یک شیرازی از مردم محروم که دلش به همین قفس و چند غاز درآمدش خوش است). حالا کمتر از یک ماه به اتمام قرارداد مانده و یک بار دیگر دزد زبل از غفلت من سوء استفاده کرد و کنتور نازنین آب را برد. 

و بعد همین ماجرای ساده چقدر حرف برای گفتن دارد. آدم باید باشد تا نتیجه گیری های جامعه شناسانه از آن بکند. آدم باید باشد و با حوصله از این غارت های کوچک ایرانی جماعت بنویسد. من فقط از دو سه ماجرایی که دیروز گذشت مینویسم:

عصری تلفن کردم 110 و نیم ساعت بعد ماشین پلیس آمد و یک سرهنگ و یک گروهبان راننده و یک بچه با لباس شخصی پیاده شدند. این بچه باید دزد کنتورهای آب شهر جدید باشد؟ نمی دانم. به هر حال پرس و جویی شد و من هم به سوال هایشان جواب دادم. برخوردشان بد نبود و صورتجلسه ای کردند و رفتند و همین. گفتم که

به همسایه طبقه همکف مشکوکم.

که گفتند

اسم بده

گفتم

نمی دانم. دلیلم همان است که آچار به دست حوالی ظهر در کوچه میگشت بعد امروز صبح هم نرفته سر کار. مردهای این ساختمان کارگرند، این بیکار...

ولی حقیقتا ترسیدم شاکی بشوم. سرهنگ گفت (و این برایم عجیب بود یک نفر سرهنگ برای کاری به این کم اهمیتی خودش بیاید) که:

بگو تا ببریم سوال و جواب کنیم. نترس.

گفتم:

مسئله ترس نیست. مطمئن نیستم. 

بعد نصف شبی دوباره تلفن زنگ خورد و رفتم پایین. اینبار مرد دیگری آمده بود. با همان ماشین پلیس و خوش برخورد. گفت:

ببین. امروز هیچ گزارش سرقتی از کنتور آب نداشته ایم. قیمت این کنتور ها در بازار اوراق فروشی 50 هزار تومان است. پس آنکه برده برای فروش برنداشته برای استفاده خودش برداشته. بیا کنتور های خانه ها را ببین شاید کنتور خودت را شناختی. 

 چرا نباید طرف یک کنتور بی دردسر را برای همان 50 هزار تومان بدزدد؟ این بود که ازش ناامید شدم و او هم رفت.

همین دیگر. مفت و مفت یک کنتور آب را بردند. حالا من مانده ام بی آب. دستشویی هم نمی توانم بروم. دیشب تا به حال. 

 

دلیلی برای تعجب یا هر چی

خوبی زندگی مستضعفی این است که در اوج غم چیزی پیدا میشود که حواست را پرت کند. دیشب که در تاریک روشن بین بلوک ها منتظر ماشین پلیس بودم، زن همسایه تنهایی از راه رسید با 5 بچه قد و نیمقد. یکی در بغل و چهار پنج تا پیش رو. خود به دنبال. زن جوان سی ساله ای که 5 6 بچه داشت؛ تقریبا همه همسن و سال، بیشتر دختر و من ماندم اینها کی هستند. این زن حتی شاید شوهر هم ندارد. بچه ها چرا اینقدر زیاد؟ بعد آن دختر تپلی و گنده میانشان چه میکرد؟ و چه شوق و ذوقی داشتند برای برگشت به خانه. خدایا! گفتم شاید سرپرستی آنها را زن به عهده گرفته یا شاید بچه های اقوامش هستند. نفهمیدم کنه ماجرا را. گاهی مردی میاید پیشش، گاهی صاحبخانه میاید پشت در آرام با هم حرف می زنند، گاهی سر همین بچه ها داد می زند. اینها را می دانم. 


نظر

بعضی وقت ها زمان می ایستد. ناگهان و این سکون آزار دهنده است. هیچ اتفاقی نمی افتد. صفر مطلق. به فکر شهیدانم. شهیدان خودمان. بچه های پابرهنه که اکنون در خاک خفته اند. حتی تعدادشان را نمی دانیم و این تراژدی جهالت است. ملتی که آمار شهیدانش را نمی داند. لاله های بی شمار...

تقریبا یک میلیون تومان از بچه ها پول جزوه گرفته ام بدون آنکه یک برگ جزوه به آنها داده باشم. کم کم سر و صدایشان در می آید. تنبل شده ام. حسابی از کار و کنش افتاده ام. نه اینکه قبلا مثل فرفره می چرخیدم. نه. ولی این کاهلی را هم نداشتم. کمی خسته ام.

زمانم به هم ریخته. شب ساعت هفت را نمی بینم و اولین ساعتی را که در گوشی موبایل می بینم 2 است و بعد تمام نیمه شب بیداری تا کله سحر بزنم بیرون.

نه اینکه عاشق کله سحر باشم، ولی آن تاریکی دم صبح را دوست دارم. فرصتی دوباره برای بودن. بیرون آمدن از دل مرکب شب. خدایا ما را از دل این مرکب شب نظامی بیرون بیاور. خدایا نور به قبر شهدا ببار. خدایا عمر ظلم را کوتاه کن. 

دیروز بچه ای را در سطل آشغال انداخته اند. یکی از همین زباله گردها. یکی از بچه های ما را به دستور او به سطل آشغالی انداخته اند که از آن لقمه می گرفت. او می خواست بچه، آشغالی و گرسنه باشد تا آقازاده اش معطر و سیر باشد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در سطل تا آقازاده اش بخندد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در قبر تا آقازاده اش چند روزی بیشتر زندگی کند. دید کافی نیست گفت قبرش را گم و گور کنند. غافل از اینکه بر قبر پسر آشغالی گل لاله می روید. سرخ و معطر. غافل از اینکه در این سرزمین لاله ها نشانی قبر بچه های آشغالی را به ما می دهند.

 


دیشب رفتم از یک خودپرداز ببینم این پولی که بابت کمک معیشتی، به حسابم ریخته شده یا نه. نمی دانم بود یا نبود. دقیقا حساب و کتاب چندر غاز موجودیم را ندارم. ولی فکر کنم بود. از دیشب گیجم. احساس می کنم این پول خون است؛ پول خون آدم هایی که این چند روزه کشته شدند. حالا این پول خون را باید خرج کنم. ازش متنفرم. از خودم بدم میاید. متنفرم. خیلی بدم میاید از خودم که چرا به این درجه از بدبختی افتاده ایم. پول لعنتی را نمی دانم چه کارش کنم. قاطی بقیه پول ها شده ولی به هر حال این پول نکبت هم خرج میشود. بله یک جایی خرجش می کنم و به یک زندگی نکبت بار ادامه می دهم...

نمی دانم چند نفر این چند مدت کشته شده اند. شاید خدا هم نداند. برایم مهم نیست طرف بسیجی بوده یا پاسدار یا به قول اینها اغتشاشگر یا معترض یا آدمی که برای هدفی انسانی کشته شده. برایم مهم نیست. از نفس آدم کشی و قتل به خصوص برادر کشی بدم میاید. امیدوارم تعداد کشته ها زیاد نباشد. حرف از صدها تن است. چقدر مثلا؟ صد، دویست یا هشتصد و نهصد نفر؟ یا شاید باید از هزاران نفر حرف زد. نمی دانم. تازه معلولین دائمی هم هستند، گمشده ها و کتک خورها و بیچاره ها و بیگناهان که به قولی باید بی دلیل بار همه خرابکاری ها را به دوش بگیرند. خدا باعث و بانیش را لعنت کند. برادرکشی چرا؟

من طرفدار احمدی نژاد نیستم. لعنت به همشون. ولی احمدی نژاد یارانه داد، خون از دماغ کسی نیامد. این لعنتی یک کمک ناچیزی کرد خون ها ریخت...


خمیده قد و دردناک

امروز روز بدی نبود. صبح تقریبا ساعت 5 بیدار شدم. مثل همیشه که هوا تاریک بود. بعد از اینکه کمی در این آلونک پلکیدم زدم بیرون با یک کیسه سفید زباله به دست. آشغال های چند روز. هوا روشن شده بود که رفتم سر ایستگاه ایستادم. منتها تا اتوبوس بیاید وقت داشتم و چند قدمی اطراف راه رفتم. در ایستگاه تنها بودم. آن طرف خیابان یک زمین خاکی است رفتم آنجا ایستادم. از پیچ یک خیابان کوچک فرعی یک پیرمرد کاملا خمیده، کاملا دولا شده، داشت راه می رفت. اصلا نفهمیدم از کجا آمد و به کجا می رفت. زیر شلوار گشادی پایش بود. کلایی و پیراهنی کهنه و چوبدستی بزرگی هم داشت. بدجور دلم برایش سوخت. کیسه بزرگی هم روی کولش بود. وقتی رفت طرف یک سطل زباله فلزی فهمیدم آن وقت صبح آمده آشغال جمع کند. با خودم گفتم:

خدایا ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟ چرا هیچ کس به فکر اینها نیست؟

نگاهم روی راه رفتن پیرمرد خشک شده بود. لنگ لنگان و تلو تلو خوران. هفتاد هشتاد سالی داشت. ده دقیقه ای مانده بود تا اتوبوس بیاید. پیرمرد رفت و از یک زباله دانی فلزی آویزان شد. بیچاره آنقدر خمیده بود که حتی به لبه ظرف زباله هم نمی رسید...

انگار تخمش را می کشیدند

سوار اتوبوس که شدم کم کم شلوغ شد تا از مسافر لبریز شد و دیگر جای بالا آمدن نبود و بعد صدای مردم درآمد. چند مدتی است حسابی اتوبوس ها را به هم ریخته اند. شهر جدید دو جور اتوبوس داشت؛ اتوبوسرانی و شخصی ها. دو هفته ای است که اتوبوسرانی دیگر وسیله ای به این طرف نمی فرستد. حساب شهر را از شهرک و مردمش جدا کرده اند. شخصی ها هم که برایشان این مسیر نمی صرفد، بعضی رفته اند دنبال سرویس شرکت ها و ادارات و بعضی هم ناپدید شده اند. یکی را هم می دانم دزد برده. دو سه تایی مانده اند و اینها کفاف خیل مسافران صبحگاهی را نمی دهد. این است که مسافر زورچپان سوار میشود و بعد اصطکاک و برخورد گریزناپذیر است. بیشتر ازدحام هم به خاطر بچه های دبیرستانی است که به شهر می روند. ترکیب مسافران زنان و کارگران و دانش آموزان است. به هر حال امروز بین یک دانش آموز و یک کارگر بحثی شد. کارگر لر زبان تا سوار شد و رفت تو شلوغی گفت:

مرده شور مردم .... را ببرد

این را گفت که بی عرضگی مردم شهرک در برابر این ظلم آشکار بی اتوبوسی را گفته باشد اما تند رفت و تندیش برای بچه های دبیرستانی ناخوش آیند بود. اینها نسلی هستند که در همین شهرک جوان پا گرفته اند و به هر حال همین مقدار آب و گل تازه را هم دوست دارند. پسری آمد از شهر و دیار و اینها دفاع کند داد و قالی شد. خلاصه من سرم رو به جلو بود، برگشتم ببینم این پسره که داد می زند چه هیکلی دارد. چیزی در حد صفر بود. لاغر و کوتاه و کمر باریک. فقط سر و گلویی بزرگ داشت. کارگر هم مرد واقلپیده ای بود. طعم دعوا از دهانم افتاد. فکر کردم حالا دو غول به جان هم می افتند. دو تا مارمولک بی حال...فقط پسره طوری داد می کشید که انگار داشتند تخمش را می کشیدند...

ظهر رفتم ترمینال

ظهر آفتاب داغی بود. رفتم ترمینال روی یک نیمکت نشستم به اتوبوس هایی که به راه دور می رفتند نگاه کردم و بعد از جایم بلند شدم و از ترمینال بیرون آمدم...مثلا آمدم یاد و خاطره دو سال قبل که درست از همین نیمکت سفر دو هفته ای سختمان را شروع کردیم زنده کنم. ترمینال بیرون شهر است و باید از اتوبانی رد می شدم و میان ماشین ها زیر ظل آفتاب می ایستادم تا به شهر جدید برگردم. تنها.

 


نظر

امروز همه جا رفتم و هیچ جا نرفتم. به طور کل در یک کلمه گرما زده شدم و الان با بیست درصد هوشیاری دارم چیزهایی می نویسم. به مرور زمان سعی می کنم خاطرات اول ماه مهر را بنویسم تا بعدا شاید یادم بماند در این اولین سالی که تنها بودم چه اتفاقاتی افتاد:

یادم میاید صبح ساعت شش یا شاید پنج یا شش و 39 دقیقه از خواب بیدار شدم. چیزی که مسلم است هوا روشن و آفتاب زردی زده بود.

صبحانه نخوردم. همانطور که مدت هاست نمیخورم و لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.

پول نداشتم. رفتم از خودپردازی در همین نزدیکی ها پولی گرفتم. هنوز خیابان ها خلوت بود. ولی همه چیز تحت تاثیر اول مهر داشت کم کم شلوغ میشد. 

به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. در راه چهار شاید هم پنج سگ را دیدم، الان درست یادم نیست، که در یک تکه زمین خاکی و خالی خوابیده بودند، که من از دیدن این صحنه خوشحال شدم. آرامش سگ ها در حضور دیگران.

ایستگاه اتوبوس خالی بود. معلوم شد دولت بساط اتوبوس ها را جمع کرده و باید می رفتیم کنار خیابان می ایستادیم.

به دنبال یک زن به راه افتادم و به نبش یک خیابان، تنها چهار راه شهر جدید، رفتم و منتظر آمدن اتوبوسی ایستادیم که همه منتظرش بودیم ولی مطمئن نبودیم بیاید.

قبل از ایستگاه، یک مدرسه دبیرستان دخترانه بود. از کنار دیوارش رد شدم. دخترها اندک اندک حمع مستانی بودند که میرسیدند. اولین جمله ای که از پشت دیوار دبیرستان دخترانه شنیدم، کل کل کردن چند دختر با هم بود که یکی به دیگری گفت: گه نخور و قهقه ای زد. این جمله را به فال نیک گرفتم.

بیست دقیقه منتظر اتوبوس ماندم ولی نیامد. چهار راه شلوغ شد. جوانی نی قلیانی عینکی آفتابی بر فرق سر زده بود و با دستانی باز راه می رفت. دخترها می آمدند. مردی آمد و غرولند کرد که می روم فرمانداری شکایت می کنم. چرا ایستگاه را تعطبل کرده اند. یک دسته سه تایی سگ آمد. بعد یک دسته دو تایی. و یک دسته دوتایی دیگر...دختری چاق به من نگاه میکرد. دختری لاغر با باسن بزرگ با یک راننده تاکسی زرد چانه میزد. من رفتم کنار خیابان ایستادم.

با یک پراید به شهر قدیم آمدم. راننده موسیقی بلندی گذاشته بود. در راه دو زن را سوار کردیم. یکی زنی دهاتی که بچه ای کوچک بغلش بود، فقیرانه با چادری سیاه کهنه، می خواست بچه را ببرد دکتر. زن جوانتر بهش گفت بچه استفراغ کرده. زن چادر سیاه کهنه دهاتی فقیر گفت: استفراغ کرده استفراغ کند استفراغ کند.

من به جاده نگاه کردم. پراید اوج گرفت. صدای موسیقی نمی آمد. جهان دور سرم می چرخید. ماه مهر ته چاه سیاهی خاموش شد....


از دیشب که رفتم ساندویچ بگیرم تمرکز حواسم را از دست داده ام. الان و امروز دقیقا چه روزی است؟ باید شنبه باشد. عجیب است کاملا مطمئن نیستم امروز شنبه باشد یا یک روز دیگر. تقریبا مطمئن هستم. این وضع از دیروز عصر شروع شد. دیروز اصلا به جمعه نمیخورد. حتی عصر که از خواب بیدار شدم شک داشتم واقعا عصر جمعه است یا یک روز عادی هفته. هیچ شباهتی به یک عصر جمعه نداشت که دل آدم باید سخت بگیرد و آدم غمگین بشود و یک گوشه بنشیند. بعد شب شد. به همین راحتی بدون آنکه دلم به اندازه کافی گرفته باشد. بعد رفتم ساندویچ گرفتم بعد تمرکز حواسم را از دست دادم. 

امروز صبح از خواب بیدار شدم ولی هنوز گیجم. امروز باید شنبه باشد. حتی دیدم در تقویم نوشته اند شنبه. اما در واقع امروز هم حال و هوای صبح شنبه را ندارد بلکه تا حدودی شبیه یک روز تعطیل یا نیمه تعطیل است. 

شاید به خاطر بیخوابی و کم خوراکی باشد. اصلا حال و حوصله بیرون رفتن را ندارم. الان باید بروم صبحانه بگیرم ولی حالش را ندارم. چرا بروم صبحانه بگیرم در حالیکه دقیقا نمی دانم امروز چند شنبه است؟ و به همه چیز شک کرده ام؟ زمان انگار با من سر ناسازگاری دارد. انگار دارد با من در خانه قایم باشک یا قایم موشک بازی می کند.

شاید هم این اثر زندگی روستایی وار من در شهر جدید باشد حقیقتا شهر جدید آنقدرها شهر نیست. درست است که مثل همه شهرها همان چیزهایی را دارد که آنها دارند. خیابان ساحتمان مغازه استخر ورزشگاه و حیلی چیزهای دیگر. حتی چندتا آموزشگاه زبان را در آن دیده ام که بار اول ماندم. همانطور شیک با سالنی مرتب و حتی دو منشی دختر جوان. آموزشگاه کنکور هم دارد. چهار غذافروشی سه آش فروشی دهها سوپرمارکت چند پارک که البته همه آنها همیشه خلوتند. یعنی زیاد شلوغ نیستند. چندین بستنی فروشی و نانوایی و سبزی فروشی و تا دلت بخواهد املاکی و ....اینها در همه جای شهر جدید پخش شده اند. اما ذات زندگی یک جور روستایی است. مردمش هنوز جا نیافتاده اند در مناسبات شهری.

حالا من که از شهر آمده ام اینجا نمی دانم شهر است یا روستا. دچار بحران هویت شده ام. 

شهر هم نه آنقدر کوچک است که هم را خوب بشناسیم نه آنقدر بزرگ است که در میان هم گم بشویم. ضمنا شهر پر از آدم هاییست که هیچ ارتباطی به هم ندارند. 

به هر حال اینجا به من تمرکز حواس نمی دهد.

شاید دلیلش این باشد که شهر جدید اداره ندارد. نمی دانم هیچ اداره ای به غیر از یک اداره نقلی آب و فاضلاب ندارد. البته دکتر متخصص هم ندارد ولی اداره یعنی دولت یعنی سیستم سیاسی در شهر جدید نداریم. دولت اینجا بالش شکسته و حضوری غیر فعال دارد. یک کلانتری و یک دفتر امام جمعه خیلی بزرگ داریم. چند تا مدرسه هم هست ولی اینها برای ساخته شدن نظام اداری و دولتی کافی نیست. اینها سیاست نیستند. سیاست در اداره آموزش و پرورش و دارایی مالیات نیروی انتطامی سپاه اینها اینجا نیست. اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هر خیابان دوازه بانک و چهارده قرض الحسنه و ...بله ما اینحا سیاست نداریم. برای همین دولت نیست که یادآوری کند امروز چند شنبه است. دولت و سیاست که نباشد ما کم کم تبدیل به جیوانات سر به راه میشویم. به قول فردریش هگل فیلسوف آلمانی انسان کل هستی خویش را مدیون دولت است.

شاید هم دارم مزخرف می گویم