سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

دیشب رفتم از یک خودپرداز ببینم این پولی که بابت کمک معیشتی، به حسابم ریخته شده یا نه. نمی دانم بود یا نبود. دقیقا حساب و کتاب چندر غاز موجودیم را ندارم. ولی فکر کنم بود. از دیشب گیجم. احساس می کنم این پول خون است؛ پول خون آدم هایی که این چند روزه کشته شدند. حالا این پول خون را باید خرج کنم. ازش متنفرم. از خودم بدم میاید. متنفرم. خیلی بدم میاید از خودم که چرا به این درجه از بدبختی افتاده ایم. پول لعنتی را نمی دانم چه کارش کنم. قاطی بقیه پول ها شده ولی به هر حال این پول نکبت هم خرج میشود. بله یک جایی خرجش می کنم و به یک زندگی نکبت بار ادامه می دهم...

نمی دانم چند نفر این چند مدت کشته شده اند. شاید خدا هم نداند. برایم مهم نیست طرف بسیجی بوده یا پاسدار یا به قول اینها اغتشاشگر یا معترض یا آدمی که برای هدفی انسانی کشته شده. برایم مهم نیست. از نفس آدم کشی و قتل به خصوص برادر کشی بدم میاید. امیدوارم تعداد کشته ها زیاد نباشد. حرف از صدها تن است. چقدر مثلا؟ صد، دویست یا هشتصد و نهصد نفر؟ یا شاید باید از هزاران نفر حرف زد. نمی دانم. تازه معلولین دائمی هم هستند، گمشده ها و کتک خورها و بیچاره ها و بیگناهان که به قولی باید بی دلیل بار همه خرابکاری ها را به دوش بگیرند. خدا باعث و بانیش را لعنت کند. برادرکشی چرا؟

من طرفدار احمدی نژاد نیستم. لعنت به همشون. ولی احمدی نژاد یارانه داد، خون از دماغ کسی نیامد. این لعنتی یک کمک ناچیزی کرد خون ها ریخت...