سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

الان یک لیوان قهوه داغ خوردم. این گرسنگی را برید رفت پی کارش. همیشه همینطور است و نمی دانم چرا. وقتی خیلی گرسنه میشوم فقط کافی است یک لیوان قهوه بخورم. آن وقت همه چیز تمام میشود. چند ماه قبل باهاش آشنا شدم. البته قبلا هم این معجزه الهی را می شناختم. سال ها قبل ولی سال ها ترکش کردم. تا اینکه برج 3 یک شیشه کوچک ازش گرفتم، از سوپری پرتی در یکی از کوچه های سر راهم، نزدیک ایستگاه اتوبوس رانی قدیم. سوپری بزرگ و پر و پیمانی بود با یک فروشنده عجیب، بچه ای که پشت ویترین های سه طرف مغازه تقریبا می دوید، گیج و پریشان بود بیچاره و من هم باید با او این طرف و آن طرف میرفتم. مدام می گفت:

- من فروشنده نیستم بخدا. من همینطور آمده ام اینجا. همینطور...

خلاصه گفت:

- چه می خواهی آقا؟

دست پاچه و درب و داغان. و من اشاره به سه شیشه قهوه کردم. و او قیمت هر سه را تند تند گفت. توی دلم گفتم تو که فروشنده نیستی چطور قیمت همه اینها را می دانی؟ 

اصلا یادم نیست کلید ماجرا چطور خورد. چطور یادم آمد قهوه هم یکی از مواد غذایی یا نوشیدنی هست. شاید از چای کیسه ای خسته شده بودم. نمی دانم یادم رفته. (همان روز بود که پیمان را سر راهم دیدم و گفت آقا به خدا آبرویمان را نبرید. سر راهم دیدمش با یک بسته کاغذ زیر بغل بودم. گفتم این حرف ها نیست بدو برو پول را بیاور و بچه بیجاره مثل فرفره دوید به سمت خانه با پاهای پرانتزی.)

خلاصه قیمت ها را که گفت ارزانترین را برداشتم (همان پول پیمان را دادم). مطمئن نبودم بتوانم قهوه بخورم. خاطره زیاد جالبی ازش نداشتم. خلاصه آوردم خوردم و دیدم چیز بدی هم نیست. کمی تلخ و با چند حبه قند کمی تلخ و شیرین و آرام بخش. قهوه مصری بود. بعد مثل همیشه اخلاق گندم به کار افتاد، زیاده روی. بیخوابم میکرد و کمی مضطرب ولی روزی دو سه لیوان می خوردم. خیلی لذیذ بود و طعم تازه ای به زندگیم داده بود. برج سه یک شیشه کامل را خوردم و چه انرژی بهم میداد. باورم نمیشد اینقدر انرژی داشته باشم پر از حرکت و شور و حال بودم.

ولی کم کم متوجه شدم دارد لاغرم می کند. من همینطوری لاغر هستم و این هشت ماه لاغرتر هم شده ام. وقتی قهوه آمد جزو رژیم غذاییم دیدم باز لاغر تر شده ام. ولی سرحال تر، روان تر و دوان تر. خوب کیف میکردم اولش، تا اینکه نگاهی به خودم کردم یک ماهی بعد و دیدم کاملا بدنم ذوب شده. تمام. اولش خوشم میامد که دارد چربی ها را آب می کند. از درون و بیرون کاملا حس می کردم. اما کم کم انگار کاملا داشت ذوبم میکرد. این بود که دست برداشتم. پوستم را هم قهوه ای کرده بود که ازش خوشم میامد. یک جور آفتاب سوخته شده بودم. اما بعد نخوردم. کلا قهوه خوریم یک ماهی شد. سه شیشه کوچک خوردم که دو تایش مصری بود و از همان سوپری نزدیک اتوبوس رانی قدیمی گرفتم و از همان بچه ای که فقط دو مشتری داشت ولی پشت ویترین ها می دوید و من هم باید با او می چرخیدم. شیشه سوم را هم یک روز انداختم تو کیسه آشغال. ولی حالا یکی از شیشه ها که قهوه جای دیگریست، تهش چیزی مانده بود که درست کردم و خوردم. عجیب باز هم همان معجزه. گرسنگی رفت پی کارش.

من حقیقتا نمی دانستم امروز همه جا تعطیل میشود. فکر کردم غذا فروشی ها کار می کنند. جند جایی تلفن کردم خبری نبود. این شد که ماندیم گشنه و بی حال تا معجزه الهی که ته یک شیشه خشک و خاکشیر و سیاه شده بود با یک لیوان آب جوش به دادم رسید. گرچه این تاثیر موقتی است و باید تا گرمای هوا رفت و آفتاب پشت افق نشست و از روی شهر پرید، بروم بیرون و فکری برای شکم کنم.

(زمانی که قهوه می خوردم اتفاقات جالبی هم کنارش می افتاد. رویم کمی باز شده بود و از لاک خودم بیرون آمده بودم. نمی دانم چرا روی اعصابم اینطور تاثیر گذاشته بود که خودی نشان بدهم یا خود به خود خودم نشان داده میشد. چیزی هم نشد و کاری هم نکردیم. ولی نمی دانم واقعا درست نمی دانم. این را هم می نویسم که یادم نرود. قهوه یک جریان عجیبی در من به راه انداخته بود که زیادی راه می رفتم و یا بیش از حد جایی متوقف میشدم یا زیادی نگاه میکردم یا بیخودی لبخند میزدم. همین. تو این بین جایی هم که نداشتیم برویم یک روز بعد از ظهری توی ایستگاه اتوبوس....اصلا ولش هیچ اتفاقی نیافتاد. همه چیز یک توهم گذرا بود....من همان آدم کم رو بودم که هستم. اما یک روز بعد هم دوباره توی ایستگاه دیگری....اه این هم برود پی کارش....ولی آن لبخند خیلی شیرین و آن دو چشم بسیار روشن ...من که هیچ وقت نفهمیدم چرا...اولی 25 یا بیشتر را داشت ولی دومی شانزده را هم نداشت. لاغر با یک لبخند شیرین و چشم هایی روشن...ظاهرا دچار توهم شده بودم)

 


سلام پریسا

پریسا کیه؟ نمیدونم همینطوری یه اسم به نظرم رسید نوشتم.

پشه های ریز زرد

عصری که خوابیدم خواب های خیلی بد دیدم. وای کابوس بود. کابوس های درست و حسابی. حالا یادم که میاید حالم بد میشود. فقط انگار تمام دنیا را زیر و رو کرده بودند. کوه ها و دره ها و همه جا به هم ریخته بود. و جاده های باریک و کامیون های هولناک و من با یک دوچرخه که نمی دانم خوب بود یا بد سالم بود یا خراب می راندم و....

عنصر اصلی این روزها گرمی هواست. جوهره این روزها و شب ها گرمای هواست. مگر ول می کند و این پشه های ریز لعنتی اندازه سر سوزن با رنگ سفید و زرد. اینها را ندیده بودم تا حالا. میایند دور چراغ هال می چرخند و بعد ناگهان می افتند و وقتی به بدن می خورند یک نیش ریز بدی دارند. آزار دهنده تر از اینها در عمرم ندیده ام. نمیشود هم که سر شب پنجره ها را بست. دل آدم می گیرد. شاید کابوس بعد از ظهری هم از همان هوای خفه اتاق بود. 

شاپرک خانم

داشتم شاپرک خانوم بیژن مفید را میشنیدم. خدایا من چقدر از این نمایش خوشم میاید. چه دنیایی داشته اند که می توانسته اند در آن دنیا چنین بافت نمایشی عالی را بنویسند و اجرا کنند. بیژن مفید بهمن مفید و رضا رویگری و چند زن که من اسم هایشان را نمی دانم در آن بازی می کنند. خیلی نمایشنامه عالی است. 

 

این تابستان هم کم کم میرود. گرچه هنوز لنگ و پاچه اش در حلق ماست ولی مجبور است جمع و جور کند برود. دست خودش که نیست. پاییز آن پشت منتظر است. من می دانم می آید و هوا خنک میشود. بعد زمستان که گرچه افسرده ام می کند ولی بند از پاهایم باز می کند. اما این روزها لامصب جایی نمیشود رفت. گرمای اینجا به کلمات در نمی آید. کلمه و جمله را ذوب می کند. ظهرهایش با جهنم خویشاوندی دارد. نه دیگر دارم حرف مفت می زنم. ولی هر چه هست از ساعت ده صبح تا شش هفت بعد از ظهر بیرون رفتن بسیار سخت است. چند بار امتحان کردم مریض شدم. بله ماشین ندارم.

حال و حوصله بیرون را ندارم. هر شب بیرون میرفتم. چیزی برای شام می گرفتم و حال و هوایی. ولی نه امشب را حوصله نداشتم بروم. نمی دانم. با یکی دو لیوان چای شب را سر می کنم. بیرون تاریک است. فکر می کنم دارم پرت و پلا می گویم. انگار هنوز کابوسی که دیدم در ذهنم جریان دارد. باید بگذارم کاملا تمام بشود. فردا کار دارم.