سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

خمیده قد و دردناک

امروز روز بدی نبود. صبح تقریبا ساعت 5 بیدار شدم. مثل همیشه که هوا تاریک بود. بعد از اینکه کمی در این آلونک پلکیدم زدم بیرون با یک کیسه سفید زباله به دست. آشغال های چند روز. هوا روشن شده بود که رفتم سر ایستگاه ایستادم. منتها تا اتوبوس بیاید وقت داشتم و چند قدمی اطراف راه رفتم. در ایستگاه تنها بودم. آن طرف خیابان یک زمین خاکی است رفتم آنجا ایستادم. از پیچ یک خیابان کوچک فرعی یک پیرمرد کاملا خمیده، کاملا دولا شده، داشت راه می رفت. اصلا نفهمیدم از کجا آمد و به کجا می رفت. زیر شلوار گشادی پایش بود. کلایی و پیراهنی کهنه و چوبدستی بزرگی هم داشت. بدجور دلم برایش سوخت. کیسه بزرگی هم روی کولش بود. وقتی رفت طرف یک سطل زباله فلزی فهمیدم آن وقت صبح آمده آشغال جمع کند. با خودم گفتم:

خدایا ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟ چرا هیچ کس به فکر اینها نیست؟

نگاهم روی راه رفتن پیرمرد خشک شده بود. لنگ لنگان و تلو تلو خوران. هفتاد هشتاد سالی داشت. ده دقیقه ای مانده بود تا اتوبوس بیاید. پیرمرد رفت و از یک زباله دانی فلزی آویزان شد. بیچاره آنقدر خمیده بود که حتی به لبه ظرف زباله هم نمی رسید...

انگار تخمش را می کشیدند

سوار اتوبوس که شدم کم کم شلوغ شد تا از مسافر لبریز شد و دیگر جای بالا آمدن نبود و بعد صدای مردم درآمد. چند مدتی است حسابی اتوبوس ها را به هم ریخته اند. شهر جدید دو جور اتوبوس داشت؛ اتوبوسرانی و شخصی ها. دو هفته ای است که اتوبوسرانی دیگر وسیله ای به این طرف نمی فرستد. حساب شهر را از شهرک و مردمش جدا کرده اند. شخصی ها هم که برایشان این مسیر نمی صرفد، بعضی رفته اند دنبال سرویس شرکت ها و ادارات و بعضی هم ناپدید شده اند. یکی را هم می دانم دزد برده. دو سه تایی مانده اند و اینها کفاف خیل مسافران صبحگاهی را نمی دهد. این است که مسافر زورچپان سوار میشود و بعد اصطکاک و برخورد گریزناپذیر است. بیشتر ازدحام هم به خاطر بچه های دبیرستانی است که به شهر می روند. ترکیب مسافران زنان و کارگران و دانش آموزان است. به هر حال امروز بین یک دانش آموز و یک کارگر بحثی شد. کارگر لر زبان تا سوار شد و رفت تو شلوغی گفت:

مرده شور مردم .... را ببرد

این را گفت که بی عرضگی مردم شهرک در برابر این ظلم آشکار بی اتوبوسی را گفته باشد اما تند رفت و تندیش برای بچه های دبیرستانی ناخوش آیند بود. اینها نسلی هستند که در همین شهرک جوان پا گرفته اند و به هر حال همین مقدار آب و گل تازه را هم دوست دارند. پسری آمد از شهر و دیار و اینها دفاع کند داد و قالی شد. خلاصه من سرم رو به جلو بود، برگشتم ببینم این پسره که داد می زند چه هیکلی دارد. چیزی در حد صفر بود. لاغر و کوتاه و کمر باریک. فقط سر و گلویی بزرگ داشت. کارگر هم مرد واقلپیده ای بود. طعم دعوا از دهانم افتاد. فکر کردم حالا دو غول به جان هم می افتند. دو تا مارمولک بی حال...فقط پسره طوری داد می کشید که انگار داشتند تخمش را می کشیدند...

ظهر رفتم ترمینال

ظهر آفتاب داغی بود. رفتم ترمینال روی یک نیمکت نشستم به اتوبوس هایی که به راه دور می رفتند نگاه کردم و بعد از جایم بلند شدم و از ترمینال بیرون آمدم...مثلا آمدم یاد و خاطره دو سال قبل که درست از همین نیمکت سفر دو هفته ای سختمان را شروع کردیم زنده کنم. ترمینال بیرون شهر است و باید از اتوبانی رد می شدم و میان ماشین ها زیر ظل آفتاب می ایستادم تا به شهر جدید برگردم. تنها.