سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

من در این گوشه دنیا خیلی خسته تر از آن هستم که بخواهم ناز کنم و در نوشتن قر و فر بیایم. دیگر نه در نوشتن که در آب خوردن و خوابیدن و راه رفتن و نشستن و برخاستن هم ناز نمیکنم. برای من تقریبا همه چیز تمام شده. نه اینکه ناامید باشم بدتر از آن هیچ حسی ندارم و نه اینکه خسته باشد هزار بار بدتر تنهایم و هزار بار بدتر نمیدانم چرا تنهایم. درست این باید حس مرگ باشد.

من رفته ام ولی هنوز جسمم اینجاست. ظاهرا از خودم جا مانده ام. و حالا دارم مینویسم تا یادم نرود که جا مانده ام تا اگر فرصتی شد وقتی بی وقتی بار و بنه ام را جمع کنم و از این دیار هم بروم و کدام بار و بنه من که چیزی ندارم جز...هیچ بله دیگر واقعا چیزی برایم باقی نمانده و حتی خاطراتم غبار شده و باد آنها را برده...

کم کم باید با خودم خداحافظی کنم

نوشته شد در ظهر 11 آبان 1399


یه بنده خدایی متنی نوشته پر از وصف و ستایش سپاه ولی در این طومار بلند و ستایش آمیز یک کلمه مهم را فراموش کرده به کار ببرد اگر گفتید آن چیست؟

 

.سپاه در جریان ترور علمدار، قطر را تهدید به انتقام کرد و امیر قطر با 3میلیارد دلار پول نقد سراسیمه به ایران آمد.

‏2.سپاه نازنین زاغری دستگیر می‌کند و دولت با مبادله ی زاغری،400 میلیون پوند انگلیس نقدا تحویل می‌گیرد.

‏3.سپاه پالایشگاه پالایشگاه های فاز 15،16،13،22،23،24 می‌سازد و تحویل دولت می‌دهد.

‏4.سپاه سکوی گازی برای میدان گازی مشترک با قطر می‌سازد.

‏5.سپاه سیدکاووس امامی را که به بهانه پلنگ ایرانی،درحال جاسوسی از مراکز نظامی بود دستگیر می‌کند.

‏6.سپاه گلوی داعش در سوریه را فشرد و خفه اش کرد.

‏7.سپاه داعش را از 70 کیلومتری بغداد عقب راند تا عراق سقوط نکند.

‏8.سپاه با کار اطلاعاتی عبدالشیطان ریگی را ردیابی کرد.

‏9.سپاه پروژه های بزرگ سازندگی را از چنگ خارجی ها درمیاورد و به پیمانکاران داخلی میسپارد تا بسازند و تولید ثروت کنند.

‏10.سپاه روح الله زم را از فرانسه به عراق کشاند و کَت بسته به ایران آورد.

‏11.سپاه پالایشگاه بنزین ستاره خلیج فارس را با پیمانکاران ایرانی ساخت تا از وارد کننده بنزین به صادر کننده بنزین تبدیل شویم.

‏12.سپاه در سیل گلستان وارد شد،همانوقت که استاندار گلستان در سفر خارجی بود.

‏13.سپاه با عبور از اروند‏و فتح فاو،رکورد جدیدی در جنگهای کلاسیک دنیا رقم زد که در سواحل نرماندی آمریکایی‌ها نتوانستند انجام دهند.

‏14.سپاه چتراطلاعاتی برای مسئولینی که درخطر جاسوسی هستند ایجاد می‌کند و آنها از چنگال دشمن بیرون می‌کشد.

‏15.سپاه حزب الله لبنان را همچون خنجری بر سینه اسرائیل  وارد کرده است.

‏16.سپاه حشد الشعبی عراق را سازماندهی می‌کند تا امنیتمان تضمین شود.

‏17.سپاه جیش الوطنی سوریه را سازماندهی کرد تا امنیتمان تضمین شود.

‏18.سپاه سدسازی در کشور را بومی کرد و سد عظیم کرخه را ساخت.

‏19.سپاه چنان یمن را آموزش و تجهیزات داده است که عربستاننزدیک است گریه کند!

‏20.سپاه باب المندب را از چنگ عربستان و آمریکا درآورد.

‏21.سپاه در اروند رود ملوانان انگلیسی را دستگیر کرد تا نیروی مارینز انگلیسی نتواند نگاه چپ به آب‌های سرزمینی ایران بکند.

‏22.سپاه دوبار در اروند و خلیج فارس نیروهای آمریکایی را در حالتی که شلوارشان خیس بود دستگیر کرد(فیلم موجود است).

‏23.سپاه از تمام مسؤلین نظام محافظت می‌کند.

‏24.سپاه ده ها فقره هواپیما ربایی را در داخل هواپیما خنثی کرده است.

‏25.سپاه از تمام فرودگاهای کشور محافظت می‌کند.

‏26.سپاه از تمام دیپلمات‌های نظام محافظت می‌کند.

‏27.سپاه پهبادافسانه ای آمریکا را با قدرت ساقط کرد و لاشه اش را از خلیج فارس جمع کرد.

‏28.سپاه پهباد RQ70 را هک کرد و سالم غنیمت گرفت.

‏29.سپاه نمونه RQ70 را به روسیه داد و تکنولوژی بالا و سری از روسیه گرفت.

‏30.سپاه پهباد اسرائیلی هرمس را نزدیک نطنز ساقط کرد.

‏31.سپاه حیدریون پاکستان و فاطمیون افغانستان را سازماندهی کرد تا نیروهای نیابتی نظام باشند.

‏32.سپاه با تقسیم کار بین پیمانکاران کوچکتر، جاده و راه آهن می‌سازد.

‏33.سپاه قطعات حساس مورد استفاده در صنعت را می‌سازد و به صنعتگران تحویل می‌دهد.

‏34.سپاه با قدرت تحریم را دور می‌زند و قطعات لازم برای صنایع نظامی و غیرنظامی را وارد می‌کند.

‏35.سپاه کارتحقیقاتی علمی می‌کند و سرریز دانش آن نصیب کشور می‌شود.

‏37.سپاه پیوند دانشگاهیان و مراکز صنعتی را برقرار کرده است.

‏38.سپاه آب غیزانیه را تامین می‌کند و استاندار خوزستان ذکر سبحان الله می‌گوید.

‏39.سپاه عوامل ترورشهدای هسته‌ای را شناسایی و بازداشت می‌کند.

‏40.سپاه صرافی‌های تعطیل شده در امارات را که شاهرگ ارزی کشور هستند،با یک تشر به حاکم امارات بازگشایی کرد.

‏41.سپاه طرح دفاع موزاییکی را در کشور نهادینه کرد.

‏42.سپاه بسیج را به عنوان بدنه محافظ مردم در شهر ها سازماندهی کرده است.  

43.سپاه نیروهای وفادار به جمهوری اسلامی را در اقصی نقاط جهان حمایت می‌کند.

‏44.سپاه پ.ک.ک را در شمال‌غرب لِه می‌کند.

‏45.سپاه با نمایش موشک و شهرهای موشکی، خواب دشمن را برای حمله به کشور آشفته کرده است.

‏46.سپاه حمله گسترده آمریکا به سوریه را خنثی کرد.

‏47.سپاه با توقیف نفتکش انگلیسی، صادرات محصولات نفتی ایران را در اقیانوس‌ها تضمین کرد.

‏48.سپاه ناوهای آمریکایی در خلیج فارس را ذلیل کرده است و دستور داده که همه باید با ایرانی‌ها فارسی صحبت کنند.

‏49.سپاه امنیت صیادان ایرانی را در دریاها تضمین می‌کند.

‏50.سپاه نفتکش ها از دست دزدان دریایی‌ نجات می‌دهد.

‏51.سپاه در پاسخ به اتفاقات مجلس و حرم امام توسط داعش، فرماندهان داعش در دیرالزور را دِرو کرد.

‏52.سپاه مایه هراس دشمنان و امید دوستان است.

‏و در نهایت:

‏سپاه سلیمانی تربیت می‌کند تا مسیر تاریخ را عوض کند!

 

بله مردم!!!


نظر

امروز صبح نسبتا زود رفتم بیرون. میخواستم هر طور شده سهام بخرم. این هم موضوع پیچیده ایست که از شرح آن میگذرم تا برسم به ماجرای برخوردم با آن پیرزن. از صبح تا ظهر میان چند بانک میگشتم. حسابی را در یک بانک بستم و در بانک دیگری به اسم خودم و چند نفر دیگر سهام خریدم. تا درست وسط روز از بانک مسکن شعبه مرکزی که واقعا هم در مرکز شهر قرار داشت بیرون آمدم. حالا کل پولی که داشتم بیست و خورده ای میلیون بود و این تمام سرمایه زندگیم میشد. به هر حال سوار تاکسی شدم تا خودم را برسانم به میدانی که از آنجا هم دوباره باید سوار ماشین دیگری میشدم که بیایم شهر جدید.

نزدیک همان میدان یک شیرینی پزی هست. شیرینی و انواع نان و کیک میپزد. فکر کنم اصفهانی یا شهرکرد یا همچین جایی باشند. اهل شهر ما نیستند. ولی کارشان را دوست دارم. نان پزهای خوبی هستند. خلاصه رفتم داخل و از دختر خیلی کوتاه قدی فقط دوتا کیک دایره ای خوب پف کرده که لایش کارامل بود و رویش شکر ریخته بودند گرفتم به 3 هزار تومان. میخواستم در راه بخورم. بعد هم رفتم از مغازه دیگری یک نوشابه زرد و خنک دو تومانی خریدم و کیک ها و نوشابه را هم گذاشتم داخل پاکت بانکی در دستم که حسابی پف کرد. با قیافه ی که از آن روزه داری میبارید زیر تیغ گرم آفتاب از خیابان گذشتم. ازدحام و خاک و کارگاهی که پل روگذر میساخت رد شدم رفتم دور ایستادم. در راهی که میرفت بیرون شهر. انگار میخواستم با شهر قهر کنم...به هر حال...

آنقدر ایستادم تا یک تیبا آمد و سوار شدم. ولی توی دلم گفتم:

بخشکی شانس. حالا تا برسم نوشابه گرم میشود.

میخواستم بروم پشت بنشینم و در یک جای دنج کیک ها را با نوشابه بخورم تا برسیم. ولی دیدم زنی آن پشت نشسته. رفتم جلو نشستم و نوشابه زرد را هم لای پوشه قایم کردم.

هنوز خیلی نرفته بودیم و از شهر خارج نشده بودیم که زن عقب ماشین که کمی بعد فهمیدم پیرزنی دهاتی است دو تا دوتومانی و یک پانصدی داد دست راننده و گفت: 

بگیر ننه ببخش 500 تومنش کمه

راننده مرد جوانی بود یک مرتبه از جا در رفت گفت:

یعنی چه 500 تومنش کمه....

بعد تند رفت. فکر نمیکردم اینقدر سخت بگیرد با پیرزن. میگفت:

کرایه ت 7 تومان است

پول را هم برگرداند. پیرزن به التماس افتاد. در جاییکه من زندگی میکنم اینها زنهای اصیل روستایی هستند اصلا اینکه بخواهند با این لحن التماس کنند این حرف ها نیست. خیلی هم تندند و فقیر و غنی هم ندارند. این در فرهنگشان است. ولی این بیچاره داشت خواهش و التماس میکرد. واقعا یک خستگی و شکستگی در کلامش بود. نتوانستم تحمل کنم به راننده گفتم:

ول کن بابا من بقیه پولش را میدهم

پیرزن به راننده میگفت:

حساب کن من هم مادر خودتم.

ولی خوب راننده زیر بار نمیرفت. خلاصه فضا را آرام کردم اما بعد کمی هم جوان درد دل کرد گفت:

من فقط همین ماشین را دارم و سه تا بچه و باید نان آنها را بدهم...

و از این حرف ها...

دیگه از شهر که بیرون رفتیم راننده هم ساکت شد و فقط پیرزن برای خودش حرف میزد خسته و دلخور از همه. از دخترش میگفت که در خانه است از خرج  دکتر شوهرش از اینکه همین امروز چند تا پیازی را که اتفاقا به ما هم نشان داد از داخل یک کارتون پیاز گندیده جمع کرده...من انگار چیزی نمیشنیدم. یعنی نمیخواستم بشنوم. تازه پیرزن هم یواش حرف میزد. باد و صدای ماشین هم بود.  

پیرزن میگفت:

من فقط برای دل خودم حرف میزنم میخواهم دلم سبک بشود میدانم حرف هایم بی معنی است...

به هر حال رسیدیم مقصد. البته او یک ایستگاه قبل از من پیاده شد و به زحمت بارش را برداشت و تشکری کرد و رفت. من هم که در مقصد پباده شدم پول خود و پیرزن را دادم ولی راننده نگرفت. حالا خورد نداشت یا هر چی زیاد اصرار کردم برنداشت. گفت:

شما ثوابش را میبری

میگفت:

اینها میخواهند زرنگی کنند

خلاصه من هم راهم را گرفتم و خانه هم نیامدم. پارکی در نزدیکی است رفتم زیر یک گله سایه نشستم. دوتا کیک و نوشابه ای که هنوز کمی خنک بود را خوردم و بعد آمدم خانه.


نظر

صبح گنجشک خون

الان یک صبح نرم و قشنگ دیگر است. پرنده ها میخوانند و آفتاب ملایم بالا میآید و آسمان آبی است و یک چشم انداز جالب از زمین های اطراف شهر جدید دارم که با درخت های بسیاری پوشیده شده. همه اینها زیباست. ولی متاسفانه فکرهای ما به این زیبایی نیست.

اهمیت گوشی هوشمند در جهان امروز

از دیروز که رفتم تا برای سهام ثبت نام کنم و موفق نشدم حالم حسابی گرفته ست. یک نصیحت من به هر آدمی که میخواهد در این دوره و زمانه زندگی کند داشتن یک گوشی هوشمند است. البته شاید خودم آخرین نفری هستم که به این نصیحت عمل کردم. بعید میدانم هنوز آدمی باشد که به اهمیت گوشی هوشمند در دنیای امروز پی نبرده باشد....

به بچه ها وعده دادم برایشان جزوه سوالات امتحان پایانی را تهیه میکنم. هر جزوه به قیمت 25 هزار تومان تا ببینیم چه میشود. همین دیروز هم یک نفرشان آمد در «پی وی» تقاضای جزوه مفتی کرد که آقا این پول زیاد است و گفتم:

قابل ندارد

او هم استیکر گل سرح فرستاد و بعد هم گفت حالا اگر میشود برای سمیع الله افغانی هم یک جزوه مفتی بدهید. گفتم:

باشه

این هم کاسبی ما با گوشی هوشمند

 


نظر

امروز خیلی بد شده بودم. نمیدانم شاید هم کاری که کردم بد نبود و هر کس دیگر جای من بود همین کار را میکرد. امروز در یک بانک داد و فریاد کردم! من که صدایم به زور در میآید حسابی داد و قال کردم. شرح این اتفاق احتیاج به کمی حال و حوصله دارد که ندارم.

فقط همین که امروز سر ظهری رفتم بانک و نوبتی گرفتم. ولی تعداد زیادی جلوم بود برای همین رفتم یک بانک دیگر کار دیگری انجام بدهم و برگردم. آنجا هم معطل شدم. وقتی برگشتم دیدم دو نوبت از نوبت من گذشته. با اینکه صندلی جلو کارمند خالی بود ولی گفت:

برو دوباره نوبت بگیر.

این بار هم 20 نفر جلوم بود و نیم ساعتی نشستم. حالا که نوبت من شد زن جوانی آمد و یک راست رفت روی صندلی خالی نشست...بلند شدم رفتم بالای سر کارمند و گفتم:

چرا بدون نوبت این خانم را پذیرفتی؟

جواب بیخودی داد گفت:

این خانم خواهر خانم قبلی بوده با هم بودند...

خلاصه جوش آوردم و داد و قال کردم. گفتم:

مگه نوبت بانک خواهر برادریه؟ من به خاطر دو دقیقه دیرتر اینجا نیم ساعت معطل شدم ....

یه چند دقیقه ای صدای من در بانک پیچیده بود و همه ساکت شده بودند. ماتشان برده بود...یک زنی هم از جایی که نمیدیدم پشتی من درآمد...همین خلاصه بعد درد عجیبی در پایین کمرم احساس کردم. خودم ترسیدم. حسابی دچار تنش شده بودم. خلاصه کارم راه افتاد ولی از خودم بدم آمد که آنقدر بلند حرف زدم. این هم از زندگی و دنیا و روزگار ما.

 

امروز همینطور با خبر شدم برادر خانم مستخدم مدرسه مان که سرطان ریه دارد را به شهر دیگری اعزام کرده اند. این هفته حالش حسابی بد شد و آوردنش شهر خودمان ولی دوباره برگرداند روستا و حالا برده اند شهری با امکانات بیشتر. دچار مشکل حاد تنفسی شده. جوان است و دوتا بچه دارد. 

 

یک همکار دیگرم هم که سال گذشته دچار گرفتگی حنجره شد و بعد از چند ماه صدایش درست شد را پریروز دیدم. حسابی لاغر شده بود. اسمش آقای رضوی است. سید است و امسال بازنشسته میشود. همیشه موهایش را رنگ حنایی میکرد ولی اینبار که دیدمش موهایش تمام سفید و خودش خیلی لاغر شده بود. بهش گفتم:

سید خیلی لاغر شدی...

گفت:

من به خاطر کرونا دچار افسردگی شدم

بعد حرف حقوق ها شد گفت:

فقط خدا تن سالمی بدهد....

کم حرف شده بود و اصلا نمیخندید...روحیه خوبی نداشت.


حالم خیلی خوب نیست ولی چون امروز برگشتم سر کار و چیزهایی دیدم که شاید ارزش نوشتن را دارد این چند خط را مینویسم:

اولا امروز که ما رفتیم مدرسه هیچ خبری از دانش آموز نبود. حتی یک دانه. ما چهار پنج نفری بودیم ولی حتی سایه یک دانش آموز هم در حیاط خاکی و درندشت مدرسه نیافتاد. خلاصه ما هم دست از پا درازتر برگشتیم.

دوم یکی از همکاران که امروز نبودش برادر خانمی دارد که مبتلا به سرطان ریه شده. جوان حدودا 35 ساله ای که تقریبا چهار پنج ماه قبل شنیدم سرطان دارد و حال همه ما حسابی گرفته شد. ظاهرا پارسال برج دو بهش گفته بودند سرطان دارد یا توموری به اندازه یک سیب در سینه اش هست ولی دنبال آن را نمیگیرد و متاسفانه سرطان مثل شیر است که وقتی در چشم خرگوش یعنی انسان خیره شد دیگر خرگوش از ترس تکان نمیخورد و به اصطلاح شیرگیر میشود. این بنده خدا هم ظاهرا تا برج ده پیگیر ماجرا نمیشود. تا وقتی که کار از کار میگذرد و حتی توان ایستادن و نفس کشیدن هم ندارد. حتی قبلش یک پیاده روی اربعین هم میرود...ولی سرطان این حرف ها حالیش نیست...به هر حال قبل از تعطیلات کرونا فهمیدم و همه حسابی دلمان سوخت...البته هنوز زنده است. ولی امروز به حدی حالش بد شده بود که آوردنش ییمارستان. ولی ظهر که مدیر با آقای همکارمان تماس گرفت گفت یک کپسول اکسیژن داده اند و گفته اند ببریدش خانه اینجا هم بیشتر از همین اکسیژن که کاری برایش نمیکنیم...امیدوارم ولی سرطان علاوه بر ریه به قلب و گردنش هم زده و کارش سخت شده....

سوم در راه برگشت به خانه با پرایدی آمدم و مرد سالخورده کوتاه قد فوق العاده سیاه پوست با موی فر سفید هم صندلی جلو نشسته بود آرام حرف میزد برای خودش برای راننده. حرف هایش یک جوری به دل مینشست. اینطور نبود که دری وری بگوید ولی تا حدودی در هم حرف میزد. آرام یکنواخت و خونسرد و از همه جا....تا اینکه تقریبا مانده به مقصد داستان دردناک مرگ پسر جوانش را تعریف کرد. اصلا من نفهمیدم یک مرتبه چطور رفت سر این داستان و چطور جمله به جمله سبک سبک و سبک از مرگ سعیدش گفت خدایا ....و درست دو قدم مانده به پایان راه داستانش را گفته بود و من غمی در دلم نشست و ته حرف هایش هم مابقی تراژدی زندگیش که دخترش را هم فقط سه ماه شوهر داده بود که شوهرش با موتور تصادف میکند و میمیرد....همین. وقتی پیاده شد تعارف کرد به خانه اش برویم نگاهم در چشمش افتاد خدایا چه چشم های معصوم و دلنشینی داشت پیرمرد. باورم نمیشد این چشم ها مال خودش باشد


نظر

چقدر در زندگی هایمان همه چیز یک مرتبه قر و قاطی شد. به اصطلاح ماست ها قاطی قیمه ها شد. زندگی از این روال های غیر منتظره دارد. من خودم سال 96 با یکی از آنها آشنا شدم، وقتی ناگهان یک برآمدگی کوچک در استخوان ترقوه او پیدا شد و بعد آن ماجرا ها و دکتر رفتن ها که یک نفر می گفت این سرطان است و یک نفر هم می گفت چیزی نیست. من آنحا فهمیدم زندگی حساب و کتاب درستی ندارد. حالا این بیماری کرونا برای همه همین را روشن کرد که زندگی اصلا معلوم نیست به کدام سمت می رود. الان من بعد از سال ها اولین بار است که یک اسفند کامل در خانه ماندم و نرفتم مدرسه. باور نمی کنم. حتما این خاطره ایست که تا سال ها در ذهن بچه ها هم می ماند. 

این یک نگاه است. ولی من همینطور یاد گرفته ام که زندگی بی قانون و حساب و کتاب هم نیست. من اینها را یا خوانده ام یا به طور کلی به تجربه فهمیده ام. نمی دانم شاید همین قانون های سفت و سخت است که مدت ها ما را سر یک کار نگه می دارد یا باعث میشود با یک نفر زندگی کنیم. اگر زندگی قانون ندارد پس اعتماد به نفس من از کجا می آید. من نوعی به عنوان یک انسان را می گویم. حتما یاد گرفته ایم که باید پشت این همه بی نظمی نظمی و برنامه ای باشد وگرنه اینطوری که به هیچ چیز اعتماد نمی کردیم. 

به هر حال ما در این میانه سرگردانیم. تا می آییم دل خوش کنیم به نظم زندگی کرونایی از راه می رسد و همه برنامه های ما را به هم میریزد...

امروز عصر از خانه بیرون رفتم. زیاد حوصله دیدن و شنیدن ندارم دیگر. گوش کردن و نگاه کردن که بماند. در راه که می رفتم فقط به آسمان به افق گرفته دور نگاه می کردم. انگار به ملاقات عزیزی در غروب می رفتم. دیگر نمی خواهم در بند این و آن باشم. این گیر دادن به زندگی های دیگران هم از نظر اخلاقی و هم عقلانی درست نیست. در روابط انسانی باید بی اعتنا تر از این حرف ها بود. البته زندگی آدم ها برای خودش جالب است. هر کس داستانی دارد که ارزش شنیدن را دارد. ولی به شرط آنکه از زبان خودش روایت شود. اینطور روایت تکه پاره زندگی های دیگران راه به جایی نمی برد.


فردا حتما باید بروم غذا بگیرم. از غذا فروشی خیابان آن طرفی. می دانم به احتمال زیاد خوروش کرونایی است ولی چاره ای نیست. از نان خوردن خسته شده ام.

شما که ساکنان کوی یارید

چرا این نعمت آسان می شمارید؟


نظر

غروبی رفتم بیرون. گشنگی داشت اذیت می کرد. این بود که رفتم فکر غذایی کنم. من همینم. به هر حال چیزی که دیدم زیاد هم جالب نبود. یک جور بی نظمی میشد در بین مردم دید. شهر جدید شهر کوچکی است با چهار خیابان اصلی. من معمولا دو خیابان می روم و از مغازه های آنجا خرید می کنم. خرید که چه عرض کنم همان مختصر خرت و پرت را از همین مغازه ها می خرم. در هر خیابان هم یک نانوایی و یک خود پرداز...هست. یک فروشگاه به اصطلاح زنجیره ای هم داریم. من از همان بیشتر وقت ها با تخفیف خرید می کنم. امشب هم رفتم همان فروشگاه. کمی عجیب بود که چند تا قفسه خالی و نیمه خالی شده بود. قسمت مواد بهداشتی و ضد عفونی کننده ها خالی بود. ولی نفهمیدم چرا تمام نوشابه ها را برده بودند. مردم همینطور خرید می کردند. راستی اینها چقدر پول دارند که اینطور سبدها را پر از جنس می کنند. یک زن و مرد جوان گنده بودند سرخ و سفید فکر کنم ترک بودند خیلی زیاد خرید کردند.  

یشتر مغازه های دیگر بسته بودند. نانوایی باز بود که آن هم یک جورهای به هم ریخته بود. کمی هم شلوغ بود. میزهای آهنی را هم گذاشته بودند طوری که مردم نزدیک کارگرها و فروشنده نروند. حق هم نداشتیم دست به میز بزنیم و دستگاه پرداخت هم فقط کارت می کشیدیم. پول اسکناس و سکه را نمی گرفتند. هر چند دقیقه یک بار هم فروشنده یک کپسول با لوله ای دراز را بر می داشت و روی میز را ضد عفونی می کرد. فکر کنم الکل بود. مثل گرد کمی هم روی سر ما می پاشید. یک جورهایی مردم نگرانند. ترسیده اند. البته بیشتر گیج شده اند. معمولا این موقع سال بازارها باید شلوغ باشد ولی الان همه جا بسته. 

همه اینها را که نوشتم به خاطر بیماری کرونا هست که این روزها در ایران و البته در تمام جهان شایع شده. این اولین بیماری اپیدمی یعنی واگیردار سراسری است که تجربه می کنم. الان هم سازمان ملل گفت این بیماری تبدیل به یک پاندمی یعنی بیماری همه گیر جهانی شده. کمی ترسناک به نظر می رسد. ولی من هنوز فکر می کنم کرونا نمی تواند جای سرطان را بگیرد. سرطان شاه بیماری هاست. در این ساختمان هم هر شب یکی از خانه ها اسفند دود می کند. فکر می کنم همان زنی باشد که آمد خانه من دزدی. 

امشب هوا بسیار خوب خنک و بهاری است با یک نسیم خیلی خوش که حال آدم را جا می آورد. الان هم سگ های شهر جدید دارند واق واق می کنند.

 


نظر

عجیب روزهایی شد این آخر سال. فکر کنم برنامه همه مردم به هم ریخته و هیچ کس درست نمی داند باید چه کار کند. حتی بی برنامه ها هم گیج شده اند. من هم گیج شده ام. اما این زیاد مهم نیست.

اگر بگویم «الان یک ظهر ملایم و کمی گرم و با یک هوای بهاری است» این حرف اصلا به دلم نمی نشیند. نمی دانم چرا. شاید به خاطر خبرهای مرگ و میر به خاطر ویروس کرونا باشد. شاید هم اینکه یک مرتبه یک ماه آخر سال از برنامه زندگی من حذف شد. کلا بریدم از جامعه، از مدرسه، از بیرون، از کار. برای همین برایم زیاد مهم نیست «الان یک روز نیمه گرم بهاری است». برایم دیگر چیز زیادی مهم نیست.

من قبلا درباره سرطان زیاد نوشته ام. به خاطر اینکه دو سه سال قبل یک کمی با این بیماری سر و کار داشتم. ولی حالا کرونا آمده و مردم که اکثر با بیماری های لاعلاج سر و کار ندارند، خیلی ترسیده اند، یا شاید هم وانمود می کنند. ولی اگر شما از نزدیکی سرطان هم رد شده باشید می دانید کرونا هیچی نیست. هم در ابتلا شانس گریز دارید، هم درصد مرگ و میرش پایین است، هم حتی مرگش ساده تر است. سرطان این ویژگی ها را ندارد. اگر هم خدای نکرده کار به جایی رسید که باید آدم را بکشد (که امیدوارم از ته قلب کار هیچ انسانی به آنجا نرسد) مثل آدمی که زیر چرخ های تریلی گیر افتاده باشد همینطور با خودش می کشد و می برد، تا زجر کش کند. یعنی چند سالی گرفتار می کند. کرونا در کل بیماری آبرومندی است. بعد از یک ماه اکثرا نجات پیدا می کنند(98 درصد) و تعداد کمی از دنیا می روند. که این مرگ ها هم بی نهایت تلخ است.

دیگر باید همت کنم از جایم کنده بشوم و بروم بیروم زیر این آفتاب. هیچ وقت از آفتاب خوشم نیامد برای بیرون رفتن. یک جور بی حیایی در آفتاب ظهر می بینم. عشق من بیرون رفتن در هوای ابریست. ولی حالا باید در آفتاب تند بیرون بروم. اما در خانه ماندن هم بی فایده است. باید بروم برای امروز فکر غذایی باشم. تلفن کردم غذا فروشی که قبولش دارم گوشی اش خاموش بود. مغازه های خیابان کناری هم سه روز است بسته اند.