سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

سلام پریسا

پریسا کیه؟ نمیدونم همینطوری یه اسم به نظرم رسید نوشتم.

پشه های ریز زرد

عصری که خوابیدم خواب های خیلی بد دیدم. وای کابوس بود. کابوس های درست و حسابی. حالا یادم که میاید حالم بد میشود. فقط انگار تمام دنیا را زیر و رو کرده بودند. کوه ها و دره ها و همه جا به هم ریخته بود. و جاده های باریک و کامیون های هولناک و من با یک دوچرخه که نمی دانم خوب بود یا بد سالم بود یا خراب می راندم و....

عنصر اصلی این روزها گرمی هواست. جوهره این روزها و شب ها گرمای هواست. مگر ول می کند و این پشه های ریز لعنتی اندازه سر سوزن با رنگ سفید و زرد. اینها را ندیده بودم تا حالا. میایند دور چراغ هال می چرخند و بعد ناگهان می افتند و وقتی به بدن می خورند یک نیش ریز بدی دارند. آزار دهنده تر از اینها در عمرم ندیده ام. نمیشود هم که سر شب پنجره ها را بست. دل آدم می گیرد. شاید کابوس بعد از ظهری هم از همان هوای خفه اتاق بود. 

شاپرک خانم

داشتم شاپرک خانوم بیژن مفید را میشنیدم. خدایا من چقدر از این نمایش خوشم میاید. چه دنیایی داشته اند که می توانسته اند در آن دنیا چنین بافت نمایشی عالی را بنویسند و اجرا کنند. بیژن مفید بهمن مفید و رضا رویگری و چند زن که من اسم هایشان را نمی دانم در آن بازی می کنند. خیلی نمایشنامه عالی است. 

 

این تابستان هم کم کم میرود. گرچه هنوز لنگ و پاچه اش در حلق ماست ولی مجبور است جمع و جور کند برود. دست خودش که نیست. پاییز آن پشت منتظر است. من می دانم می آید و هوا خنک میشود. بعد زمستان که گرچه افسرده ام می کند ولی بند از پاهایم باز می کند. اما این روزها لامصب جایی نمیشود رفت. گرمای اینجا به کلمات در نمی آید. کلمه و جمله را ذوب می کند. ظهرهایش با جهنم خویشاوندی دارد. نه دیگر دارم حرف مفت می زنم. ولی هر چه هست از ساعت ده صبح تا شش هفت بعد از ظهر بیرون رفتن بسیار سخت است. چند بار امتحان کردم مریض شدم. بله ماشین ندارم.

حال و حوصله بیرون را ندارم. هر شب بیرون میرفتم. چیزی برای شام می گرفتم و حال و هوایی. ولی نه امشب را حوصله نداشتم بروم. نمی دانم. با یکی دو لیوان چای شب را سر می کنم. بیرون تاریک است. فکر می کنم دارم پرت و پلا می گویم. انگار هنوز کابوسی که دیدم در ذهنم جریان دارد. باید بگذارم کاملا تمام بشود. فردا کار دارم.