سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

غروبی رفتم بیرون. می خواستم چیزهایی بخرم و غذایی بخورم. سرم حسابی درد می کرد و نمی دانم از سیگار است یا لاغر شده ام یا از گرسنگی است. اینجا یعنی شهر جدید کم کم خلوت میشود. پارسال واقعا عید خلوت شد. اکثرا از شهرهای دیگر می آیند و تعطیلات عید می روند شهرهای خودشان. امسال به دلیل بیماری کرونا زودتر هم دارند میروند. ولی هنوز شهر یک نفسی می کشد. البته خیلی ها هم بومی هستند.

رفتم نان گرفتم. همه حا این احساس که ممکن است کرونا بگیری هست. تقریبا همه این احساس را دارند ظاهرا. خانمی که در نانوایی کار می کرد هم دستکش پلاستیکی دستش بود. من هم مثلا حواسم بود به میز آهنی جلو نانوایی دست نزنم. خودپردازها را هم آدم باید با احتیاط دست بزند. خوب این هم سرگرمی یا دلهره و دلواپسی این روزهای ما. البته من فکر می کنم کرونا آنقدرها که می گویند خطرناک نیست. یعنی خیلی کم به نسبت جمعیت این شهر یا هر جا کرونا گرفته اند. ولی احتیاط همیشه شرط عقل است. واقعا دو نعمت هست که ما قدرشان را نمی دانیم سلامتی و امنیت.

بعد هم رفتم سبزی فروشی که آنجا هم خیلی شلوغ بود. من حالا از همان میترسم که آنجا یک وقت ویروسی رفته باشد داخل ریه هایم. همه جور آدم آنجا بود. افغانی لر فارس ترک. شهر جدید به دلیل بافت نسبتا نوش همه جور آدمی در آن زندکی می کند. اکثرا کارگر هستند و خوب کارگر جماعت هم بنده خدا نمی تواند خوب بهداشت خود را رعایت کند. خانمی که انجا سبزی می فروخت هم زده بود بی خیالی. ماسک نداشت و خدا می داند صبح تا شب با چند نفر سر و کار دارد. خدا بهش رحم کند. مردم می گفتند ماسک بزن می گفت گیر نمی آید. البته شوخی می کرد. من هم فکر می کنم اینها خودشان ماسک نمی زنند تا این اطمینان را به مشتری بدهند که در مغازه همه چیز درست است و خبری از ویروس نیست. شاید البته. 

خانم سومی هم که یک سوپری بود او هم ماسک نزده بود. فقط بعضی از مردم شاید هر ده ییست نفر یکی ماسک زده بودند. مردم همه خود را بیمه کرده اند انگار. البته این احساس که من چیزیم نمیشود در همه ما هست. نمی دانم دلیلش چیست. 

بعد آمدم خانه و شروع کردم غذایی درست کردن. یک کم کلافه کننده بود ولی خوب غذایی خوردم و تمام. کمی شارژ شدم. وای از آن سیگار لعنتی. ویلیامزهای دوست داشتنی البته. 

تو سبزی فروشی زن جوانی بود چند تا پلاستیک کوچک سبزی و پیاز و اینها جمع کرد. ایستاده بود کنار و جلو نمی آمد. ما هفت هشت تا مرد بودیم او جلو نمی آمد. من که ماندم زن فروشنده بهش گفت خانم شما بیا تا حساب کنم. زن حوان پلاستیک ها را داد . شد 11 هزار تومان. کارت را که داد خالی بود. زن آرام گفت میشود بعدا بیاورم؟ فروشنده گفت اشکالی ندارد.

نمی توانم با اینها مچ بشوم. من آنجا اصلا اینها را نفهمیدم. حالا فهمیدم که زن نداشت و منتظر ایستاده بود. نمی توانم بفهمم اینها را. چه باید می کردم. تو راه با خودم گفت اگر تعارف می کردم چه میشد. حتما هر دو تا زن می ریختتد روی سرم که به تو چی آخه. دلم برای زن سوخت.