امروز صبح نسبتا زود رفتم بیرون. میخواستم هر طور شده سهام بخرم. این هم موضوع پیچیده ایست که از شرح آن میگذرم تا برسم به ماجرای برخوردم با آن پیرزن. از صبح تا ظهر میان چند بانک میگشتم. حسابی را در یک بانک بستم و در بانک دیگری به اسم خودم و چند نفر دیگر سهام خریدم. تا درست وسط روز از بانک مسکن شعبه مرکزی که واقعا هم در مرکز شهر قرار داشت بیرون آمدم. حالا کل پولی که داشتم بیست و خورده ای میلیون بود و این تمام سرمایه زندگیم میشد. به هر حال سوار تاکسی شدم تا خودم را برسانم به میدانی که از آنجا هم دوباره باید سوار ماشین دیگری میشدم که بیایم شهر جدید.
نزدیک همان میدان یک شیرینی پزی هست. شیرینی و انواع نان و کیک میپزد. فکر کنم اصفهانی یا شهرکرد یا همچین جایی باشند. اهل شهر ما نیستند. ولی کارشان را دوست دارم. نان پزهای خوبی هستند. خلاصه رفتم داخل و از دختر خیلی کوتاه قدی فقط دوتا کیک دایره ای خوب پف کرده که لایش کارامل بود و رویش شکر ریخته بودند گرفتم به 3 هزار تومان. میخواستم در راه بخورم. بعد هم رفتم از مغازه دیگری یک نوشابه زرد و خنک دو تومانی خریدم و کیک ها و نوشابه را هم گذاشتم داخل پاکت بانکی در دستم که حسابی پف کرد. با قیافه ی که از آن روزه داری میبارید زیر تیغ گرم آفتاب از خیابان گذشتم. ازدحام و خاک و کارگاهی که پل روگذر میساخت رد شدم رفتم دور ایستادم. در راهی که میرفت بیرون شهر. انگار میخواستم با شهر قهر کنم...به هر حال...
آنقدر ایستادم تا یک تیبا آمد و سوار شدم. ولی توی دلم گفتم:
بخشکی شانس. حالا تا برسم نوشابه گرم میشود.
میخواستم بروم پشت بنشینم و در یک جای دنج کیک ها را با نوشابه بخورم تا برسیم. ولی دیدم زنی آن پشت نشسته. رفتم جلو نشستم و نوشابه زرد را هم لای پوشه قایم کردم.
هنوز خیلی نرفته بودیم و از شهر خارج نشده بودیم که زن عقب ماشین که کمی بعد فهمیدم پیرزنی دهاتی است دو تا دوتومانی و یک پانصدی داد دست راننده و گفت:
بگیر ننه ببخش 500 تومنش کمه
راننده مرد جوانی بود یک مرتبه از جا در رفت گفت:
یعنی چه 500 تومنش کمه....
بعد تند رفت. فکر نمیکردم اینقدر سخت بگیرد با پیرزن. میگفت:
کرایه ت 7 تومان است
پول را هم برگرداند. پیرزن به التماس افتاد. در جاییکه من زندگی میکنم اینها زنهای اصیل روستایی هستند اصلا اینکه بخواهند با این لحن التماس کنند این حرف ها نیست. خیلی هم تندند و فقیر و غنی هم ندارند. این در فرهنگشان است. ولی این بیچاره داشت خواهش و التماس میکرد. واقعا یک خستگی و شکستگی در کلامش بود. نتوانستم تحمل کنم به راننده گفتم:
ول کن بابا من بقیه پولش را میدهم
پیرزن به راننده میگفت:
حساب کن من هم مادر خودتم.
ولی خوب راننده زیر بار نمیرفت. خلاصه فضا را آرام کردم اما بعد کمی هم جوان درد دل کرد گفت:
من فقط همین ماشین را دارم و سه تا بچه و باید نان آنها را بدهم...
و از این حرف ها...
دیگه از شهر که بیرون رفتیم راننده هم ساکت شد و فقط پیرزن برای خودش حرف میزد خسته و دلخور از همه. از دخترش میگفت که در خانه است از خرج دکتر شوهرش از اینکه همین امروز چند تا پیازی را که اتفاقا به ما هم نشان داد از داخل یک کارتون پیاز گندیده جمع کرده...من انگار چیزی نمیشنیدم. یعنی نمیخواستم بشنوم. تازه پیرزن هم یواش حرف میزد. باد و صدای ماشین هم بود.
پیرزن میگفت:
من فقط برای دل خودم حرف میزنم میخواهم دلم سبک بشود میدانم حرف هایم بی معنی است...
به هر حال رسیدیم مقصد. البته او یک ایستگاه قبل از من پیاده شد و به زحمت بارش را برداشت و تشکری کرد و رفت. من هم که در مقصد پباده شدم پول خود و پیرزن را دادم ولی راننده نگرفت. حالا خورد نداشت یا هر چی زیاد اصرار کردم برنداشت. گفت:
شما ثوابش را میبری
میگفت:
اینها میخواهند زرنگی کنند
خلاصه من هم راهم را گرفتم و خانه هم نیامدم. پارکی در نزدیکی است رفتم زیر یک گله سایه نشستم. دوتا کیک و نوشابه ای که هنوز کمی خنک بود را خوردم و بعد آمدم خانه.