چقدر در زندگی هایمان همه چیز یک مرتبه قر و قاطی شد. به اصطلاح ماست ها قاطی قیمه ها شد. زندگی از این روال های غیر منتظره دارد. من خودم سال 96 با یکی از آنها آشنا شدم، وقتی ناگهان یک برآمدگی کوچک در استخوان ترقوه او پیدا شد و بعد آن ماجرا ها و دکتر رفتن ها که یک نفر می گفت این سرطان است و یک نفر هم می گفت چیزی نیست. من آنحا فهمیدم زندگی حساب و کتاب درستی ندارد. حالا این بیماری کرونا برای همه همین را روشن کرد که زندگی اصلا معلوم نیست به کدام سمت می رود. الان من بعد از سال ها اولین بار است که یک اسفند کامل در خانه ماندم و نرفتم مدرسه. باور نمی کنم. حتما این خاطره ایست که تا سال ها در ذهن بچه ها هم می ماند.
این یک نگاه است. ولی من همینطور یاد گرفته ام که زندگی بی قانون و حساب و کتاب هم نیست. من اینها را یا خوانده ام یا به طور کلی به تجربه فهمیده ام. نمی دانم شاید همین قانون های سفت و سخت است که مدت ها ما را سر یک کار نگه می دارد یا باعث میشود با یک نفر زندگی کنیم. اگر زندگی قانون ندارد پس اعتماد به نفس من از کجا می آید. من نوعی به عنوان یک انسان را می گویم. حتما یاد گرفته ایم که باید پشت این همه بی نظمی نظمی و برنامه ای باشد وگرنه اینطوری که به هیچ چیز اعتماد نمی کردیم.
به هر حال ما در این میانه سرگردانیم. تا می آییم دل خوش کنیم به نظم زندگی کرونایی از راه می رسد و همه برنامه های ما را به هم میریزد...
امروز عصر از خانه بیرون رفتم. زیاد حوصله دیدن و شنیدن ندارم دیگر. گوش کردن و نگاه کردن که بماند. در راه که می رفتم فقط به آسمان به افق گرفته دور نگاه می کردم. انگار به ملاقات عزیزی در غروب می رفتم. دیگر نمی خواهم در بند این و آن باشم. این گیر دادن به زندگی های دیگران هم از نظر اخلاقی و هم عقلانی درست نیست. در روابط انسانی باید بی اعتنا تر از این حرف ها بود. البته زندگی آدم ها برای خودش جالب است. هر کس داستانی دارد که ارزش شنیدن را دارد. ولی به شرط آنکه از زبان خودش روایت شود. اینطور روایت تکه پاره زندگی های دیگران راه به جایی نمی برد.