چه شب هایی شدند. فکر نمی کردم آخر سال اینطوری بشود. یک مرتبه یک ماه تمام مدرسه تعطیل شد و من آمدم و خانه نشین شدم. روزگار عجیب بازی هایی دارد. قبلا با بچه ها رابطه داشتم و در یک فضای خاصی زندگی می کردم. البته دوست داشتم سال زودتر تمام بشود برای اینکه خیلی خسته شده بودم. هر روز باید می رفتم شهر و بر می گشتم. حتی خود بچه ها و همکارها هم فهمیده بودند و از مسیر طولانی که طی می کردم تعجب می کردند. ولی دلم نمی خواست یک مرتبه به این شکل مدارس تعطیل بشود. به هر حال شد. االان تعطیل نیست بیشتر تعلیق است و اینکه نه من نه بچه ها و نه هیچ کسی فکر کنم که تکلیف خود را نمی داند. بعد هم تعطیلات عید. خیلی برای من خسته کننده است. تا ببینم کی مدارس باز میشود.
دو سه ماه قبل یک زن جوان با چند تا بچه کوچک آمدند واحد کناری من در طبقه چهارم نشستند. این خانه تا الان چهار اجاره نشین عوض کرده. این زن برایم زن جالبی بود. زیاد بچه داشت فکر کنم 4 تا و یک دو سه تا بچه فکر کنم خواهرش هم هست که می آیند پیش اینها. یکی دو مردی هم هستند که می آیند. یک ویژگی دیگرش هم که من اولین بار است می بینم یک خانواده دارد، کیسه های آشغال همیشگی به تعداد زیاد است. هیچ وقت از این کارش سر در نیاوردم. چرا اینقدر کیسه های بزرگ هر روز می گذرد جلو در. آشغال های تر نیستند. بیشتر جعبه لوازم خانگی، کارتن، پارچه، لباس و این چیزهاست. بچه هایش هم دو تا پسر، یکی بغلی، و یک دختر که لاغر است و شش هفت سالی دارد.
حدودا دو ماه قبل من از مدرسه که آمدم در خانه را باز کردم ولی اینقدر خسته بودم که حواسم نبود کلید را تو قفل از بیرون در، جا گذاشته ام و در را بسته ام. آمدم داخل. آن روز خواییدم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم. در خانه طوری است که از پایین به اندازه 5 سانتیمتر جا هست و آدم می تواند بیرون را ببیند. این هم از تنبلی من که فکری برای پایین در نکرده ام. خلاصه همانطور که صبح فردایش از خواب بیدار شدم دیدم پا و دمپایی زنی آمد تا پشت در و بعد صدایی شنیدم و بعد هم پاها رفتند. ناگهان تکانی خوردم ولی باز نفهمیدم چه خبر است. بعدا متوجه شدم کلید خانه نیست. هر جا را گشتم پیدا نکردم. تا اینکه رفتم در را باز کنم ببینم در قفل جا گذاشته ام یا نه. نبود. حتی از همسایه دیگرم که یک حانواده افغانی است سوال کردم ببینم بچه هایش پیدا کرده اند که گفتند پیدا نکرده ایم. حتی در خانه همان زن را هم زدم که باز نکرد.
یک حس مبهمی داشتم بین دیدن پاهای زن و گم شدن کلید. خلاصه دیگر کلید را پیدا نکردم ولی دو سه روز بعد رفتن زن مغزی قفل را عوض کردم و این بزرگترین عقلی زندگیم بود شاید. چند روز بعدتر که پنجشنبه ای بود توی هال نشسته بودم که دیدم باز یک نفر آمده پشت در ایستاده. فورا بلند شدم رفتم از داخل پشت در ایستادم. یک نفر کلید انداخته بود توی قفل می چرخاند تا باز کند. خدایا زن همسایه بود. همان بچه بغلی هم با او بود. خیلی تلاش کرد قفل را باز کند و نتوانست. خشکم زده بود و نمی توانستم باور کنم یعنی چه. پیش خودم می گفتم اگر باز کند بیاید تو و مرا ببیند چه کار باید کنم. چه دل و جراتی داشت. خلاصه باز نکرد و رفت. بچه کوچک هم با همان زبان بچگی داشت با او حرف می زد. مثلا مادرش. من هیچوقت دزد زن ندیده بودم ولی این زن عجیب دل و جراتی داشت.
بعد که او رفت در را با کردم. فردایش هم روی در از بیرون نوشتم کلید را تحویل بده. می خواستم بداند که رازش را فهمیده ام و اگر اتفاقی بیافتد او را مقصر می دانم. ولی نمی دانستم دیگر چه کنم. اگر همان موقع در را باز می کردم و او را گیر می انداختم چه میشد؟ میترسید؟ داد و قال می کرد؟ تهمتی چیزی می زد؟ کار خرابتر میشد.