دیروز داشتم اینحا یک چیزهایی درباره مظلومیت کسانی که در حوادث اخیر کشته شدند یا آسیب دیدند، می نوشتم (اصطلاحا حوادث بنزین). بعد که از خانه رفتم بیرون، دیدم کنتور آب را دزدیده اند. به همین سادگی و این برای دومین بار است. وقتی تازه به این خانه آمدم یک بار کنتور را برده بودند؛ یعنی اصلا دزد از من سبقت گرفته بود و کنتور را برده بود و من که آمدم خانه آب نداشت و چقدرسختی کشیدم تا صاحبخانه را مجاب کنم و پول کنتور را از او بگیرم و این هم بار دوم. (و او هم یک شیرازی از مردم محروم که دلش به همین قفس و چند غاز درآمدش خوش است). حالا کمتر از یک ماه به اتمام قرارداد مانده و یک بار دیگر دزد زبل از غفلت من سوء استفاده کرد و کنتور نازنین آب را برد.
و بعد همین ماجرای ساده چقدر حرف برای گفتن دارد. آدم باید باشد تا نتیجه گیری های جامعه شناسانه از آن بکند. آدم باید باشد و با حوصله از این غارت های کوچک ایرانی جماعت بنویسد. من فقط از دو سه ماجرایی که دیروز گذشت مینویسم:
عصری تلفن کردم 110 و نیم ساعت بعد ماشین پلیس آمد و یک سرهنگ و یک گروهبان راننده و یک بچه با لباس شخصی پیاده شدند. این بچه باید دزد کنتورهای آب شهر جدید باشد؟ نمی دانم. به هر حال پرس و جویی شد و من هم به سوال هایشان جواب دادم. برخوردشان بد نبود و صورتجلسه ای کردند و رفتند و همین. گفتم که
به همسایه طبقه همکف مشکوکم.
که گفتند
اسم بده
گفتم
نمی دانم. دلیلم همان است که آچار به دست حوالی ظهر در کوچه میگشت بعد امروز صبح هم نرفته سر کار. مردهای این ساختمان کارگرند، این بیکار...
ولی حقیقتا ترسیدم شاکی بشوم. سرهنگ گفت (و این برایم عجیب بود یک نفر سرهنگ برای کاری به این کم اهمیتی خودش بیاید) که:
بگو تا ببریم سوال و جواب کنیم. نترس.
گفتم:
مسئله ترس نیست. مطمئن نیستم.
بعد نصف شبی دوباره تلفن زنگ خورد و رفتم پایین. اینبار مرد دیگری آمده بود. با همان ماشین پلیس و خوش برخورد. گفت:
ببین. امروز هیچ گزارش سرقتی از کنتور آب نداشته ایم. قیمت این کنتور ها در بازار اوراق فروشی 50 هزار تومان است. پس آنکه برده برای فروش برنداشته برای استفاده خودش برداشته. بیا کنتور های خانه ها را ببین شاید کنتور خودت را شناختی.
چرا نباید طرف یک کنتور بی دردسر را برای همان 50 هزار تومان بدزدد؟ این بود که ازش ناامید شدم و او هم رفت.
همین دیگر. مفت و مفت یک کنتور آب را بردند. حالا من مانده ام بی آب. دستشویی هم نمی توانم بروم. دیشب تا به حال.
دلیلی برای تعجب یا هر چی
خوبی زندگی مستضعفی این است که در اوج غم چیزی پیدا میشود که حواست را پرت کند. دیشب که در تاریک روشن بین بلوک ها منتظر ماشین پلیس بودم، زن همسایه تنهایی از راه رسید با 5 بچه قد و نیمقد. یکی در بغل و چهار پنج تا پیش رو. خود به دنبال. زن جوان سی ساله ای که 5 6 بچه داشت؛ تقریبا همه همسن و سال، بیشتر دختر و من ماندم اینها کی هستند. این زن حتی شاید شوهر هم ندارد. بچه ها چرا اینقدر زیاد؟ بعد آن دختر تپلی و گنده میانشان چه میکرد؟ و چه شوق و ذوقی داشتند برای برگشت به خانه. خدایا! گفتم شاید سرپرستی آنها را زن به عهده گرفته یا شاید بچه های اقوامش هستند. نفهمیدم کنه ماجرا را. گاهی مردی میاید پیشش، گاهی صاحبخانه میاید پشت در آرام با هم حرف می زنند، گاهی سر همین بچه ها داد می زند. اینها را می دانم.