سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

امروز همه جا رفتم و هیچ جا نرفتم. به طور کل در یک کلمه گرما زده شدم و الان با بیست درصد هوشیاری دارم چیزهایی می نویسم. به مرور زمان سعی می کنم خاطرات اول ماه مهر را بنویسم تا بعدا شاید یادم بماند در این اولین سالی که تنها بودم چه اتفاقاتی افتاد:

یادم میاید صبح ساعت شش یا شاید پنج یا شش و 39 دقیقه از خواب بیدار شدم. چیزی که مسلم است هوا روشن و آفتاب زردی زده بود.

صبحانه نخوردم. همانطور که مدت هاست نمیخورم و لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.

پول نداشتم. رفتم از خودپردازی در همین نزدیکی ها پولی گرفتم. هنوز خیابان ها خلوت بود. ولی همه چیز تحت تاثیر اول مهر داشت کم کم شلوغ میشد. 

به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. در راه چهار شاید هم پنج سگ را دیدم، الان درست یادم نیست، که در یک تکه زمین خاکی و خالی خوابیده بودند، که من از دیدن این صحنه خوشحال شدم. آرامش سگ ها در حضور دیگران.

ایستگاه اتوبوس خالی بود. معلوم شد دولت بساط اتوبوس ها را جمع کرده و باید می رفتیم کنار خیابان می ایستادیم.

به دنبال یک زن به راه افتادم و به نبش یک خیابان، تنها چهار راه شهر جدید، رفتم و منتظر آمدن اتوبوسی ایستادیم که همه منتظرش بودیم ولی مطمئن نبودیم بیاید.

قبل از ایستگاه، یک مدرسه دبیرستان دخترانه بود. از کنار دیوارش رد شدم. دخترها اندک اندک حمع مستانی بودند که میرسیدند. اولین جمله ای که از پشت دیوار دبیرستان دخترانه شنیدم، کل کل کردن چند دختر با هم بود که یکی به دیگری گفت: گه نخور و قهقه ای زد. این جمله را به فال نیک گرفتم.

بیست دقیقه منتظر اتوبوس ماندم ولی نیامد. چهار راه شلوغ شد. جوانی نی قلیانی عینکی آفتابی بر فرق سر زده بود و با دستانی باز راه می رفت. دخترها می آمدند. مردی آمد و غرولند کرد که می روم فرمانداری شکایت می کنم. چرا ایستگاه را تعطبل کرده اند. یک دسته سه تایی سگ آمد. بعد یک دسته دو تایی. و یک دسته دوتایی دیگر...دختری چاق به من نگاه میکرد. دختری لاغر با باسن بزرگ با یک راننده تاکسی زرد چانه میزد. من رفتم کنار خیابان ایستادم.

با یک پراید به شهر قدیم آمدم. راننده موسیقی بلندی گذاشته بود. در راه دو زن را سوار کردیم. یکی زنی دهاتی که بچه ای کوچک بغلش بود، فقیرانه با چادری سیاه کهنه، می خواست بچه را ببرد دکتر. زن جوانتر بهش گفت بچه استفراغ کرده. زن چادر سیاه کهنه دهاتی فقیر گفت: استفراغ کرده استفراغ کند استفراغ کند.

من به جاده نگاه کردم. پراید اوج گرفت. صدای موسیقی نمی آمد. جهان دور سرم می چرخید. ماه مهر ته چاه سیاهی خاموش شد....