سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

امروز خیلی بد شده بودم. نمیدانم شاید هم کاری که کردم بد نبود و هر کس دیگر جای من بود همین کار را میکرد. امروز در یک بانک داد و فریاد کردم! من که صدایم به زور در میآید حسابی داد و قال کردم. شرح این اتفاق احتیاج به کمی حال و حوصله دارد که ندارم.

فقط همین که امروز سر ظهری رفتم بانک و نوبتی گرفتم. ولی تعداد زیادی جلوم بود برای همین رفتم یک بانک دیگر کار دیگری انجام بدهم و برگردم. آنجا هم معطل شدم. وقتی برگشتم دیدم دو نوبت از نوبت من گذشته. با اینکه صندلی جلو کارمند خالی بود ولی گفت:

برو دوباره نوبت بگیر.

این بار هم 20 نفر جلوم بود و نیم ساعتی نشستم. حالا که نوبت من شد زن جوانی آمد و یک راست رفت روی صندلی خالی نشست...بلند شدم رفتم بالای سر کارمند و گفتم:

چرا بدون نوبت این خانم را پذیرفتی؟

جواب بیخودی داد گفت:

این خانم خواهر خانم قبلی بوده با هم بودند...

خلاصه جوش آوردم و داد و قال کردم. گفتم:

مگه نوبت بانک خواهر برادریه؟ من به خاطر دو دقیقه دیرتر اینجا نیم ساعت معطل شدم ....

یه چند دقیقه ای صدای من در بانک پیچیده بود و همه ساکت شده بودند. ماتشان برده بود...یک زنی هم از جایی که نمیدیدم پشتی من درآمد...همین خلاصه بعد درد عجیبی در پایین کمرم احساس کردم. خودم ترسیدم. حسابی دچار تنش شده بودم. خلاصه کارم راه افتاد ولی از خودم بدم آمد که آنقدر بلند حرف زدم. این هم از زندگی و دنیا و روزگار ما.

 

امروز همینطور با خبر شدم برادر خانم مستخدم مدرسه مان که سرطان ریه دارد را به شهر دیگری اعزام کرده اند. این هفته حالش حسابی بد شد و آوردنش شهر خودمان ولی دوباره برگرداند روستا و حالا برده اند شهری با امکانات بیشتر. دچار مشکل حاد تنفسی شده. جوان است و دوتا بچه دارد. 

 

یک همکار دیگرم هم که سال گذشته دچار گرفتگی حنجره شد و بعد از چند ماه صدایش درست شد را پریروز دیدم. حسابی لاغر شده بود. اسمش آقای رضوی است. سید است و امسال بازنشسته میشود. همیشه موهایش را رنگ حنایی میکرد ولی اینبار که دیدمش موهایش تمام سفید و خودش خیلی لاغر شده بود. بهش گفتم:

سید خیلی لاغر شدی...

گفت:

من به خاطر کرونا دچار افسردگی شدم

بعد حرف حقوق ها شد گفت:

فقط خدا تن سالمی بدهد....

کم حرف شده بود و اصلا نمیخندید...روحیه خوبی نداشت.


حالم خیلی خوب نیست ولی چون امروز برگشتم سر کار و چیزهایی دیدم که شاید ارزش نوشتن را دارد این چند خط را مینویسم:

اولا امروز که ما رفتیم مدرسه هیچ خبری از دانش آموز نبود. حتی یک دانه. ما چهار پنج نفری بودیم ولی حتی سایه یک دانش آموز هم در حیاط خاکی و درندشت مدرسه نیافتاد. خلاصه ما هم دست از پا درازتر برگشتیم.

دوم یکی از همکاران که امروز نبودش برادر خانمی دارد که مبتلا به سرطان ریه شده. جوان حدودا 35 ساله ای که تقریبا چهار پنج ماه قبل شنیدم سرطان دارد و حال همه ما حسابی گرفته شد. ظاهرا پارسال برج دو بهش گفته بودند سرطان دارد یا توموری به اندازه یک سیب در سینه اش هست ولی دنبال آن را نمیگیرد و متاسفانه سرطان مثل شیر است که وقتی در چشم خرگوش یعنی انسان خیره شد دیگر خرگوش از ترس تکان نمیخورد و به اصطلاح شیرگیر میشود. این بنده خدا هم ظاهرا تا برج ده پیگیر ماجرا نمیشود. تا وقتی که کار از کار میگذرد و حتی توان ایستادن و نفس کشیدن هم ندارد. حتی قبلش یک پیاده روی اربعین هم میرود...ولی سرطان این حرف ها حالیش نیست...به هر حال قبل از تعطیلات کرونا فهمیدم و همه حسابی دلمان سوخت...البته هنوز زنده است. ولی امروز به حدی حالش بد شده بود که آوردنش ییمارستان. ولی ظهر که مدیر با آقای همکارمان تماس گرفت گفت یک کپسول اکسیژن داده اند و گفته اند ببریدش خانه اینجا هم بیشتر از همین اکسیژن که کاری برایش نمیکنیم...امیدوارم ولی سرطان علاوه بر ریه به قلب و گردنش هم زده و کارش سخت شده....

سوم در راه برگشت به خانه با پرایدی آمدم و مرد سالخورده کوتاه قد فوق العاده سیاه پوست با موی فر سفید هم صندلی جلو نشسته بود آرام حرف میزد برای خودش برای راننده. حرف هایش یک جوری به دل مینشست. اینطور نبود که دری وری بگوید ولی تا حدودی در هم حرف میزد. آرام یکنواخت و خونسرد و از همه جا....تا اینکه تقریبا مانده به مقصد داستان دردناک مرگ پسر جوانش را تعریف کرد. اصلا من نفهمیدم یک مرتبه چطور رفت سر این داستان و چطور جمله به جمله سبک سبک و سبک از مرگ سعیدش گفت خدایا ....و درست دو قدم مانده به پایان راه داستانش را گفته بود و من غمی در دلم نشست و ته حرف هایش هم مابقی تراژدی زندگیش که دخترش را هم فقط سه ماه شوهر داده بود که شوهرش با موتور تصادف میکند و میمیرد....همین. وقتی پیاده شد تعارف کرد به خانه اش برویم نگاهم در چشمش افتاد خدایا چه چشم های معصوم و دلنشینی داشت پیرمرد. باورم نمیشد این چشم ها مال خودش باشد