سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

حالم خیلی خوب نیست ولی چون امروز برگشتم سر کار و چیزهایی دیدم که شاید ارزش نوشتن را دارد این چند خط را مینویسم:

اولا امروز که ما رفتیم مدرسه هیچ خبری از دانش آموز نبود. حتی یک دانه. ما چهار پنج نفری بودیم ولی حتی سایه یک دانش آموز هم در حیاط خاکی و درندشت مدرسه نیافتاد. خلاصه ما هم دست از پا درازتر برگشتیم.

دوم یکی از همکاران که امروز نبودش برادر خانمی دارد که مبتلا به سرطان ریه شده. جوان حدودا 35 ساله ای که تقریبا چهار پنج ماه قبل شنیدم سرطان دارد و حال همه ما حسابی گرفته شد. ظاهرا پارسال برج دو بهش گفته بودند سرطان دارد یا توموری به اندازه یک سیب در سینه اش هست ولی دنبال آن را نمیگیرد و متاسفانه سرطان مثل شیر است که وقتی در چشم خرگوش یعنی انسان خیره شد دیگر خرگوش از ترس تکان نمیخورد و به اصطلاح شیرگیر میشود. این بنده خدا هم ظاهرا تا برج ده پیگیر ماجرا نمیشود. تا وقتی که کار از کار میگذرد و حتی توان ایستادن و نفس کشیدن هم ندارد. حتی قبلش یک پیاده روی اربعین هم میرود...ولی سرطان این حرف ها حالیش نیست...به هر حال قبل از تعطیلات کرونا فهمیدم و همه حسابی دلمان سوخت...البته هنوز زنده است. ولی امروز به حدی حالش بد شده بود که آوردنش ییمارستان. ولی ظهر که مدیر با آقای همکارمان تماس گرفت گفت یک کپسول اکسیژن داده اند و گفته اند ببریدش خانه اینجا هم بیشتر از همین اکسیژن که کاری برایش نمیکنیم...امیدوارم ولی سرطان علاوه بر ریه به قلب و گردنش هم زده و کارش سخت شده....

سوم در راه برگشت به خانه با پرایدی آمدم و مرد سالخورده کوتاه قد فوق العاده سیاه پوست با موی فر سفید هم صندلی جلو نشسته بود آرام حرف میزد برای خودش برای راننده. حرف هایش یک جوری به دل مینشست. اینطور نبود که دری وری بگوید ولی تا حدودی در هم حرف میزد. آرام یکنواخت و خونسرد و از همه جا....تا اینکه تقریبا مانده به مقصد داستان دردناک مرگ پسر جوانش را تعریف کرد. اصلا من نفهمیدم یک مرتبه چطور رفت سر این داستان و چطور جمله به جمله سبک سبک و سبک از مرگ سعیدش گفت خدایا ....و درست دو قدم مانده به پایان راه داستانش را گفته بود و من غمی در دلم نشست و ته حرف هایش هم مابقی تراژدی زندگیش که دخترش را هم فقط سه ماه شوهر داده بود که شوهرش با موتور تصادف میکند و میمیرد....همین. وقتی پیاده شد تعارف کرد به خانه اش برویم نگاهم در چشمش افتاد خدایا چه چشم های معصوم و دلنشینی داشت پیرمرد. باورم نمیشد این چشم ها مال خودش باشد