سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

از دیشب که رفتم ساندویچ بگیرم تمرکز حواسم را از دست داده ام. الان و امروز دقیقا چه روزی است؟ باید شنبه باشد. عجیب است کاملا مطمئن نیستم امروز شنبه باشد یا یک روز دیگر. تقریبا مطمئن هستم. این وضع از دیروز عصر شروع شد. دیروز اصلا به جمعه نمیخورد. حتی عصر که از خواب بیدار شدم شک داشتم واقعا عصر جمعه است یا یک روز عادی هفته. هیچ شباهتی به یک عصر جمعه نداشت که دل آدم باید سخت بگیرد و آدم غمگین بشود و یک گوشه بنشیند. بعد شب شد. به همین راحتی بدون آنکه دلم به اندازه کافی گرفته باشد. بعد رفتم ساندویچ گرفتم بعد تمرکز حواسم را از دست دادم. 

امروز صبح از خواب بیدار شدم ولی هنوز گیجم. امروز باید شنبه باشد. حتی دیدم در تقویم نوشته اند شنبه. اما در واقع امروز هم حال و هوای صبح شنبه را ندارد بلکه تا حدودی شبیه یک روز تعطیل یا نیمه تعطیل است. 

شاید به خاطر بیخوابی و کم خوراکی باشد. اصلا حال و حوصله بیرون رفتن را ندارم. الان باید بروم صبحانه بگیرم ولی حالش را ندارم. چرا بروم صبحانه بگیرم در حالیکه دقیقا نمی دانم امروز چند شنبه است؟ و به همه چیز شک کرده ام؟ زمان انگار با من سر ناسازگاری دارد. انگار دارد با من در خانه قایم باشک یا قایم موشک بازی می کند.

شاید هم این اثر زندگی روستایی وار من در شهر جدید باشد حقیقتا شهر جدید آنقدرها شهر نیست. درست است که مثل همه شهرها همان چیزهایی را دارد که آنها دارند. خیابان ساحتمان مغازه استخر ورزشگاه و حیلی چیزهای دیگر. حتی چندتا آموزشگاه زبان را در آن دیده ام که بار اول ماندم. همانطور شیک با سالنی مرتب و حتی دو منشی دختر جوان. آموزشگاه کنکور هم دارد. چهار غذافروشی سه آش فروشی دهها سوپرمارکت چند پارک که البته همه آنها همیشه خلوتند. یعنی زیاد شلوغ نیستند. چندین بستنی فروشی و نانوایی و سبزی فروشی و تا دلت بخواهد املاکی و ....اینها در همه جای شهر جدید پخش شده اند. اما ذات زندگی یک جور روستایی است. مردمش هنوز جا نیافتاده اند در مناسبات شهری.

حالا من که از شهر آمده ام اینجا نمی دانم شهر است یا روستا. دچار بحران هویت شده ام. 

شهر هم نه آنقدر کوچک است که هم را خوب بشناسیم نه آنقدر بزرگ است که در میان هم گم بشویم. ضمنا شهر پر از آدم هاییست که هیچ ارتباطی به هم ندارند. 

به هر حال اینجا به من تمرکز حواس نمی دهد.

شاید دلیلش این باشد که شهر جدید اداره ندارد. نمی دانم هیچ اداره ای به غیر از یک اداره نقلی آب و فاضلاب ندارد. البته دکتر متخصص هم ندارد ولی اداره یعنی دولت یعنی سیستم سیاسی در شهر جدید نداریم. دولت اینجا بالش شکسته و حضوری غیر فعال دارد. یک کلانتری و یک دفتر امام جمعه خیلی بزرگ داریم. چند تا مدرسه هم هست ولی اینها برای ساخته شدن نظام اداری و دولتی کافی نیست. اینها سیاست نیستند. سیاست در اداره آموزش و پرورش و دارایی مالیات نیروی انتطامی سپاه اینها اینجا نیست. اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هر خیابان دوازه بانک و چهارده قرض الحسنه و ...بله ما اینحا سیاست نداریم. برای همین دولت نیست که یادآوری کند امروز چند شنبه است. دولت و سیاست که نباشد ما کم کم تبدیل به جیوانات سر به راه میشویم. به قول فردریش هگل فیلسوف آلمانی انسان کل هستی خویش را مدیون دولت است.

شاید هم دارم مزخرف می گویم

 


الان یک لیوان قهوه داغ خوردم. این گرسنگی را برید رفت پی کارش. همیشه همینطور است و نمی دانم چرا. وقتی خیلی گرسنه میشوم فقط کافی است یک لیوان قهوه بخورم. آن وقت همه چیز تمام میشود. چند ماه قبل باهاش آشنا شدم. البته قبلا هم این معجزه الهی را می شناختم. سال ها قبل ولی سال ها ترکش کردم. تا اینکه برج 3 یک شیشه کوچک ازش گرفتم، از سوپری پرتی در یکی از کوچه های سر راهم، نزدیک ایستگاه اتوبوس رانی قدیم. سوپری بزرگ و پر و پیمانی بود با یک فروشنده عجیب، بچه ای که پشت ویترین های سه طرف مغازه تقریبا می دوید، گیج و پریشان بود بیچاره و من هم باید با او این طرف و آن طرف میرفتم. مدام می گفت:

- من فروشنده نیستم بخدا. من همینطور آمده ام اینجا. همینطور...

خلاصه گفت:

- چه می خواهی آقا؟

دست پاچه و درب و داغان. و من اشاره به سه شیشه قهوه کردم. و او قیمت هر سه را تند تند گفت. توی دلم گفتم تو که فروشنده نیستی چطور قیمت همه اینها را می دانی؟ 

اصلا یادم نیست کلید ماجرا چطور خورد. چطور یادم آمد قهوه هم یکی از مواد غذایی یا نوشیدنی هست. شاید از چای کیسه ای خسته شده بودم. نمی دانم یادم رفته. (همان روز بود که پیمان را سر راهم دیدم و گفت آقا به خدا آبرویمان را نبرید. سر راهم دیدمش با یک بسته کاغذ زیر بغل بودم. گفتم این حرف ها نیست بدو برو پول را بیاور و بچه بیجاره مثل فرفره دوید به سمت خانه با پاهای پرانتزی.)

خلاصه قیمت ها را که گفت ارزانترین را برداشتم (همان پول پیمان را دادم). مطمئن نبودم بتوانم قهوه بخورم. خاطره زیاد جالبی ازش نداشتم. خلاصه آوردم خوردم و دیدم چیز بدی هم نیست. کمی تلخ و با چند حبه قند کمی تلخ و شیرین و آرام بخش. قهوه مصری بود. بعد مثل همیشه اخلاق گندم به کار افتاد، زیاده روی. بیخوابم میکرد و کمی مضطرب ولی روزی دو سه لیوان می خوردم. خیلی لذیذ بود و طعم تازه ای به زندگیم داده بود. برج سه یک شیشه کامل را خوردم و چه انرژی بهم میداد. باورم نمیشد اینقدر انرژی داشته باشم پر از حرکت و شور و حال بودم.

ولی کم کم متوجه شدم دارد لاغرم می کند. من همینطوری لاغر هستم و این هشت ماه لاغرتر هم شده ام. وقتی قهوه آمد جزو رژیم غذاییم دیدم باز لاغر تر شده ام. ولی سرحال تر، روان تر و دوان تر. خوب کیف میکردم اولش، تا اینکه نگاهی به خودم کردم یک ماهی بعد و دیدم کاملا بدنم ذوب شده. تمام. اولش خوشم میامد که دارد چربی ها را آب می کند. از درون و بیرون کاملا حس می کردم. اما کم کم انگار کاملا داشت ذوبم میکرد. این بود که دست برداشتم. پوستم را هم قهوه ای کرده بود که ازش خوشم میامد. یک جور آفتاب سوخته شده بودم. اما بعد نخوردم. کلا قهوه خوریم یک ماهی شد. سه شیشه کوچک خوردم که دو تایش مصری بود و از همان سوپری نزدیک اتوبوس رانی قدیمی گرفتم و از همان بچه ای که فقط دو مشتری داشت ولی پشت ویترین ها می دوید و من هم باید با او می چرخیدم. شیشه سوم را هم یک روز انداختم تو کیسه آشغال. ولی حالا یکی از شیشه ها که قهوه جای دیگریست، تهش چیزی مانده بود که درست کردم و خوردم. عجیب باز هم همان معجزه. گرسنگی رفت پی کارش.

من حقیقتا نمی دانستم امروز همه جا تعطیل میشود. فکر کردم غذا فروشی ها کار می کنند. جند جایی تلفن کردم خبری نبود. این شد که ماندیم گشنه و بی حال تا معجزه الهی که ته یک شیشه خشک و خاکشیر و سیاه شده بود با یک لیوان آب جوش به دادم رسید. گرچه این تاثیر موقتی است و باید تا گرمای هوا رفت و آفتاب پشت افق نشست و از روی شهر پرید، بروم بیرون و فکری برای شکم کنم.

(زمانی که قهوه می خوردم اتفاقات جالبی هم کنارش می افتاد. رویم کمی باز شده بود و از لاک خودم بیرون آمده بودم. نمی دانم چرا روی اعصابم اینطور تاثیر گذاشته بود که خودی نشان بدهم یا خود به خود خودم نشان داده میشد. چیزی هم نشد و کاری هم نکردیم. ولی نمی دانم واقعا درست نمی دانم. این را هم می نویسم که یادم نرود. قهوه یک جریان عجیبی در من به راه انداخته بود که زیادی راه می رفتم و یا بیش از حد جایی متوقف میشدم یا زیادی نگاه میکردم یا بیخودی لبخند میزدم. همین. تو این بین جایی هم که نداشتیم برویم یک روز بعد از ظهری توی ایستگاه اتوبوس....اصلا ولش هیچ اتفاقی نیافتاد. همه چیز یک توهم گذرا بود....من همان آدم کم رو بودم که هستم. اما یک روز بعد هم دوباره توی ایستگاه دیگری....اه این هم برود پی کارش....ولی آن لبخند خیلی شیرین و آن دو چشم بسیار روشن ...من که هیچ وقت نفهمیدم چرا...اولی 25 یا بیشتر را داشت ولی دومی شانزده را هم نداشت. لاغر با یک لبخند شیرین و چشم هایی روشن...ظاهرا دچار توهم شده بودم)