سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

نظر

چقدر در زندگی هایمان همه چیز یک مرتبه قر و قاطی شد. به اصطلاح ماست ها قاطی قیمه ها شد. زندگی از این روال های غیر منتظره دارد. من خودم سال 96 با یکی از آنها آشنا شدم، وقتی ناگهان یک برآمدگی کوچک در استخوان ترقوه او پیدا شد و بعد آن ماجرا ها و دکتر رفتن ها که یک نفر می گفت این سرطان است و یک نفر هم می گفت چیزی نیست. من آنحا فهمیدم زندگی حساب و کتاب درستی ندارد. حالا این بیماری کرونا برای همه همین را روشن کرد که زندگی اصلا معلوم نیست به کدام سمت می رود. الان من بعد از سال ها اولین بار است که یک اسفند کامل در خانه ماندم و نرفتم مدرسه. باور نمی کنم. حتما این خاطره ایست که تا سال ها در ذهن بچه ها هم می ماند. 

این یک نگاه است. ولی من همینطور یاد گرفته ام که زندگی بی قانون و حساب و کتاب هم نیست. من اینها را یا خوانده ام یا به طور کلی به تجربه فهمیده ام. نمی دانم شاید همین قانون های سفت و سخت است که مدت ها ما را سر یک کار نگه می دارد یا باعث میشود با یک نفر زندگی کنیم. اگر زندگی قانون ندارد پس اعتماد به نفس من از کجا می آید. من نوعی به عنوان یک انسان را می گویم. حتما یاد گرفته ایم که باید پشت این همه بی نظمی نظمی و برنامه ای باشد وگرنه اینطوری که به هیچ چیز اعتماد نمی کردیم. 

به هر حال ما در این میانه سرگردانیم. تا می آییم دل خوش کنیم به نظم زندگی کرونایی از راه می رسد و همه برنامه های ما را به هم میریزد...

امروز عصر از خانه بیرون رفتم. زیاد حوصله دیدن و شنیدن ندارم دیگر. گوش کردن و نگاه کردن که بماند. در راه که می رفتم فقط به آسمان به افق گرفته دور نگاه می کردم. انگار به ملاقات عزیزی در غروب می رفتم. دیگر نمی خواهم در بند این و آن باشم. این گیر دادن به زندگی های دیگران هم از نظر اخلاقی و هم عقلانی درست نیست. در روابط انسانی باید بی اعتنا تر از این حرف ها بود. البته زندگی آدم ها برای خودش جالب است. هر کس داستانی دارد که ارزش شنیدن را دارد. ولی به شرط آنکه از زبان خودش روایت شود. اینطور روایت تکه پاره زندگی های دیگران راه به جایی نمی برد.


فردا حتما باید بروم غذا بگیرم. از غذا فروشی خیابان آن طرفی. می دانم به احتمال زیاد خوروش کرونایی است ولی چاره ای نیست. از نان خوردن خسته شده ام.

شما که ساکنان کوی یارید

چرا این نعمت آسان می شمارید؟


نظر

غروبی رفتم بیرون. گشنگی داشت اذیت می کرد. این بود که رفتم فکر غذایی کنم. من همینم. به هر حال چیزی که دیدم زیاد هم جالب نبود. یک جور بی نظمی میشد در بین مردم دید. شهر جدید شهر کوچکی است با چهار خیابان اصلی. من معمولا دو خیابان می روم و از مغازه های آنجا خرید می کنم. خرید که چه عرض کنم همان مختصر خرت و پرت را از همین مغازه ها می خرم. در هر خیابان هم یک نانوایی و یک خود پرداز...هست. یک فروشگاه به اصطلاح زنجیره ای هم داریم. من از همان بیشتر وقت ها با تخفیف خرید می کنم. امشب هم رفتم همان فروشگاه. کمی عجیب بود که چند تا قفسه خالی و نیمه خالی شده بود. قسمت مواد بهداشتی و ضد عفونی کننده ها خالی بود. ولی نفهمیدم چرا تمام نوشابه ها را برده بودند. مردم همینطور خرید می کردند. راستی اینها چقدر پول دارند که اینطور سبدها را پر از جنس می کنند. یک زن و مرد جوان گنده بودند سرخ و سفید فکر کنم ترک بودند خیلی زیاد خرید کردند.  

یشتر مغازه های دیگر بسته بودند. نانوایی باز بود که آن هم یک جورهای به هم ریخته بود. کمی هم شلوغ بود. میزهای آهنی را هم گذاشته بودند طوری که مردم نزدیک کارگرها و فروشنده نروند. حق هم نداشتیم دست به میز بزنیم و دستگاه پرداخت هم فقط کارت می کشیدیم. پول اسکناس و سکه را نمی گرفتند. هر چند دقیقه یک بار هم فروشنده یک کپسول با لوله ای دراز را بر می داشت و روی میز را ضد عفونی می کرد. فکر کنم الکل بود. مثل گرد کمی هم روی سر ما می پاشید. یک جورهایی مردم نگرانند. ترسیده اند. البته بیشتر گیج شده اند. معمولا این موقع سال بازارها باید شلوغ باشد ولی الان همه جا بسته. 

همه اینها را که نوشتم به خاطر بیماری کرونا هست که این روزها در ایران و البته در تمام جهان شایع شده. این اولین بیماری اپیدمی یعنی واگیردار سراسری است که تجربه می کنم. الان هم سازمان ملل گفت این بیماری تبدیل به یک پاندمی یعنی بیماری همه گیر جهانی شده. کمی ترسناک به نظر می رسد. ولی من هنوز فکر می کنم کرونا نمی تواند جای سرطان را بگیرد. سرطان شاه بیماری هاست. در این ساختمان هم هر شب یکی از خانه ها اسفند دود می کند. فکر می کنم همان زنی باشد که آمد خانه من دزدی. 

امشب هوا بسیار خوب خنک و بهاری است با یک نسیم خیلی خوش که حال آدم را جا می آورد. الان هم سگ های شهر جدید دارند واق واق می کنند.

 


نظر

عجیب روزهایی شد این آخر سال. فکر کنم برنامه همه مردم به هم ریخته و هیچ کس درست نمی داند باید چه کار کند. حتی بی برنامه ها هم گیج شده اند. من هم گیج شده ام. اما این زیاد مهم نیست.

اگر بگویم «الان یک ظهر ملایم و کمی گرم و با یک هوای بهاری است» این حرف اصلا به دلم نمی نشیند. نمی دانم چرا. شاید به خاطر خبرهای مرگ و میر به خاطر ویروس کرونا باشد. شاید هم اینکه یک مرتبه یک ماه آخر سال از برنامه زندگی من حذف شد. کلا بریدم از جامعه، از مدرسه، از بیرون، از کار. برای همین برایم زیاد مهم نیست «الان یک روز نیمه گرم بهاری است». برایم دیگر چیز زیادی مهم نیست.

من قبلا درباره سرطان زیاد نوشته ام. به خاطر اینکه دو سه سال قبل یک کمی با این بیماری سر و کار داشتم. ولی حالا کرونا آمده و مردم که اکثر با بیماری های لاعلاج سر و کار ندارند، خیلی ترسیده اند، یا شاید هم وانمود می کنند. ولی اگر شما از نزدیکی سرطان هم رد شده باشید می دانید کرونا هیچی نیست. هم در ابتلا شانس گریز دارید، هم درصد مرگ و میرش پایین است، هم حتی مرگش ساده تر است. سرطان این ویژگی ها را ندارد. اگر هم خدای نکرده کار به جایی رسید که باید آدم را بکشد (که امیدوارم از ته قلب کار هیچ انسانی به آنجا نرسد) مثل آدمی که زیر چرخ های تریلی گیر افتاده باشد همینطور با خودش می کشد و می برد، تا زجر کش کند. یعنی چند سالی گرفتار می کند. کرونا در کل بیماری آبرومندی است. بعد از یک ماه اکثرا نجات پیدا می کنند(98 درصد) و تعداد کمی از دنیا می روند. که این مرگ ها هم بی نهایت تلخ است.

دیگر باید همت کنم از جایم کنده بشوم و بروم بیروم زیر این آفتاب. هیچ وقت از آفتاب خوشم نیامد برای بیرون رفتن. یک جور بی حیایی در آفتاب ظهر می بینم. عشق من بیرون رفتن در هوای ابریست. ولی حالا باید در آفتاب تند بیرون بروم. اما در خانه ماندن هم بی فایده است. باید بروم برای امروز فکر غذایی باشم. تلفن کردم غذا فروشی که قبولش دارم گوشی اش خاموش بود. مغازه های خیابان کناری هم سه روز است بسته اند.

 


نظر

چه شب هایی شدند. فکر نمی کردم آخر سال اینطوری بشود. یک مرتبه یک ماه تمام مدرسه تعطیل شد و من آمدم و خانه نشین شدم. روزگار عجیب بازی هایی دارد. قبلا با بچه ها رابطه داشتم و در یک فضای خاصی زندگی می کردم. البته دوست داشتم سال زودتر تمام بشود برای اینکه خیلی خسته شده بودم. هر روز باید می رفتم شهر و بر می گشتم. حتی خود بچه ها و همکارها هم فهمیده بودند و از مسیر طولانی که طی می کردم تعجب می کردند. ولی دلم نمی خواست یک مرتبه به این شکل مدارس تعطیل بشود. به هر حال شد. االان تعطیل نیست بیشتر تعلیق است و اینکه نه من نه بچه ها و نه هیچ کسی فکر کنم که تکلیف خود را نمی داند. بعد هم تعطیلات عید. خیلی برای من خسته کننده است. تا ببینم کی مدارس باز میشود. 

دو سه ماه قبل یک زن جوان با چند تا بچه کوچک آمدند واحد کناری من در طبقه چهارم نشستند. این خانه تا الان چهار اجاره نشین عوض کرده. این زن برایم زن جالبی بود. زیاد بچه داشت فکر کنم 4 تا و یک دو سه تا بچه فکر کنم خواهرش هم هست که می آیند پیش اینها. یکی دو مردی هم هستند که می آیند. یک ویژگی دیگرش هم که من اولین بار است می بینم یک خانواده دارد، کیسه های آشغال همیشگی به تعداد زیاد است. هیچ وقت از این کارش سر در نیاوردم. چرا اینقدر کیسه های بزرگ هر روز می گذرد جلو در. آشغال های تر نیستند. بیشتر جعبه لوازم خانگی، کارتن، پارچه، لباس و این چیزهاست. بچه هایش هم دو تا پسر، یکی بغلی، و یک دختر که لاغر است و شش هفت سالی دارد.

حدودا دو ماه قبل من از مدرسه که آمدم در خانه را باز کردم ولی اینقدر خسته بودم که حواسم نبود کلید را تو قفل از بیرون در، جا گذاشته ام و در را بسته ام. آمدم داخل. آن روز خواییدم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم. در خانه طوری است که از پایین به اندازه 5 سانتیمتر جا هست و آدم می تواند بیرون را ببیند. این هم از تنبلی من که فکری برای پایین در نکرده ام. خلاصه همانطور که صبح فردایش از خواب بیدار شدم دیدم پا و دمپایی زنی آمد تا پشت در و بعد صدایی شنیدم و بعد هم پاها رفتند. ناگهان تکانی خوردم ولی باز نفهمیدم چه خبر است. بعدا متوجه شدم کلید خانه نیست. هر جا را گشتم پیدا نکردم. تا اینکه رفتم در را باز کنم ببینم در قفل جا گذاشته ام یا نه. نبود. حتی از همسایه دیگرم که یک حانواده افغانی است سوال کردم ببینم بچه هایش پیدا کرده اند که گفتند پیدا نکرده ایم. حتی در خانه همان زن را هم زدم که باز نکرد.

یک حس مبهمی داشتم بین دیدن پاهای زن و گم شدن کلید. خلاصه دیگر کلید را پیدا نکردم ولی دو سه روز بعد رفتن زن مغزی قفل را عوض کردم و این بزرگترین عقلی زندگیم بود شاید. چند روز بعدتر که پنجشنبه ای بود توی هال نشسته بودم که دیدم باز یک نفر آمده پشت در ایستاده. فورا بلند شدم رفتم از داخل پشت در ایستادم. یک نفر کلید انداخته بود توی قفل می چرخاند تا باز کند. خدایا زن همسایه بود. همان بچه بغلی هم با او بود. خیلی تلاش کرد قفل را باز کند و نتوانست. خشکم زده بود و نمی توانستم باور کنم یعنی چه. پیش خودم می گفتم اگر باز کند بیاید تو  و مرا ببیند چه کار باید کنم. چه دل و جراتی داشت. خلاصه باز نکرد و رفت. بچه کوچک هم با همان زبان بچگی داشت با او حرف می زد. مثلا مادرش. من هیچوقت دزد زن ندیده بودم ولی این زن عجیب دل و جراتی داشت.

بعد که او رفت در را با کردم. فردایش هم روی در از بیرون نوشتم کلید را تحویل بده. می خواستم بداند که رازش را فهمیده ام و اگر اتفاقی بیافتد او را مقصر می دانم. ولی نمی دانستم دیگر چه کنم. اگر همان موقع در را باز می کردم و او را گیر می انداختم چه میشد؟ میترسید؟ داد و قال می کرد؟ تهمتی چیزی می زد؟ کار خرابتر میشد.


نظر

غروبی رفتم بیرون. می خواستم چیزهایی بخرم و غذایی بخورم. سرم حسابی درد می کرد و نمی دانم از سیگار است یا لاغر شده ام یا از گرسنگی است. اینجا یعنی شهر جدید کم کم خلوت میشود. پارسال واقعا عید خلوت شد. اکثرا از شهرهای دیگر می آیند و تعطیلات عید می روند شهرهای خودشان. امسال به دلیل بیماری کرونا زودتر هم دارند میروند. ولی هنوز شهر یک نفسی می کشد. البته خیلی ها هم بومی هستند.

رفتم نان گرفتم. همه حا این احساس که ممکن است کرونا بگیری هست. تقریبا همه این احساس را دارند ظاهرا. خانمی که در نانوایی کار می کرد هم دستکش پلاستیکی دستش بود. من هم مثلا حواسم بود به میز آهنی جلو نانوایی دست نزنم. خودپردازها را هم آدم باید با احتیاط دست بزند. خوب این هم سرگرمی یا دلهره و دلواپسی این روزهای ما. البته من فکر می کنم کرونا آنقدرها که می گویند خطرناک نیست. یعنی خیلی کم به نسبت جمعیت این شهر یا هر جا کرونا گرفته اند. ولی احتیاط همیشه شرط عقل است. واقعا دو نعمت هست که ما قدرشان را نمی دانیم سلامتی و امنیت.

بعد هم رفتم سبزی فروشی که آنجا هم خیلی شلوغ بود. من حالا از همان میترسم که آنجا یک وقت ویروسی رفته باشد داخل ریه هایم. همه جور آدم آنجا بود. افغانی لر فارس ترک. شهر جدید به دلیل بافت نسبتا نوش همه جور آدمی در آن زندکی می کند. اکثرا کارگر هستند و خوب کارگر جماعت هم بنده خدا نمی تواند خوب بهداشت خود را رعایت کند. خانمی که انجا سبزی می فروخت هم زده بود بی خیالی. ماسک نداشت و خدا می داند صبح تا شب با چند نفر سر و کار دارد. خدا بهش رحم کند. مردم می گفتند ماسک بزن می گفت گیر نمی آید. البته شوخی می کرد. من هم فکر می کنم اینها خودشان ماسک نمی زنند تا این اطمینان را به مشتری بدهند که در مغازه همه چیز درست است و خبری از ویروس نیست. شاید البته. 

خانم سومی هم که یک سوپری بود او هم ماسک نزده بود. فقط بعضی از مردم شاید هر ده ییست نفر یکی ماسک زده بودند. مردم همه خود را بیمه کرده اند انگار. البته این احساس که من چیزیم نمیشود در همه ما هست. نمی دانم دلیلش چیست. 

بعد آمدم خانه و شروع کردم غذایی درست کردن. یک کم کلافه کننده بود ولی خوب غذایی خوردم و تمام. کمی شارژ شدم. وای از آن سیگار لعنتی. ویلیامزهای دوست داشتنی البته. 

تو سبزی فروشی زن جوانی بود چند تا پلاستیک کوچک سبزی و پیاز و اینها جمع کرد. ایستاده بود کنار و جلو نمی آمد. ما هفت هشت تا مرد بودیم او جلو نمی آمد. من که ماندم زن فروشنده بهش گفت خانم شما بیا تا حساب کنم. زن حوان پلاستیک ها را داد . شد 11 هزار تومان. کارت را که داد خالی بود. زن آرام گفت میشود بعدا بیاورم؟ فروشنده گفت اشکالی ندارد.

نمی توانم با اینها مچ بشوم. من آنجا اصلا اینها را نفهمیدم. حالا فهمیدم که زن نداشت و منتظر ایستاده بود. نمی توانم بفهمم اینها را. چه باید می کردم. تو راه با خودم گفت اگر تعارف می کردم چه میشد. حتما هر دو تا زن می ریختتد روی سرم که به تو چی آخه. دلم برای زن سوخت. 

 


اگر کرونا من را نکشد خواندن خبرهای آن به احتمال زیاد می کشد. امروز زیاد توییت خواندم و فیلم های کوتاه دیدم. مثلا فیلمی از دفن کسانی که بر اثر کرونا مرده اند دیدم. الان یادم رفت مال کدام شهر بود. در تاریکی چند نفر داشتند مرده ها را دفن می کردند. یک آمبولانس بود با چند نفر که لباس های مخصوص به اصطلاح فضایی پوشیده بودند. یک فیلم هم که باز درباره دفن مردگان کرونا بود دیدم. در شمال بود. یک قبر عمیق و بزرگ کنده بودند و چند نفر خانوادگی بودند کنار چندین مرده. همان بیچاره ها که بر اثر کرونا مرده بودند با کفن روی زمین. آمدند یکی را در قبر بگذارند که مرده چند بار چرخید. یعنی نتوانستند خوب کنترل کنند مرده چرخید و از دستشان رها شد و افتاد ته قبر. یک زنی هم آن بالا ایستاده بود شروع کرد به زدن خودش. واقعا دلم سوخت. این ملت مظلومند. این ها را آدم می بیند دلش می گیرد. 

برای بیماری های واگیردار تنها راه قرنطینه است. یعنی باید بیس را گذاشت قرنطینه بعد بقیه اقدامات را انجام داد. ولی متاسفانه اینها همان بیس کار را نگذاشتند و حالا خودشان گیج شده اند. ویروس به همه شهرها می رود و اینها هم مجبورند دنبالش بروند. اگر قم را قرنطینه می کردند اتفاقا به نفع مردم قم هم بود زیرا همه امکانات در همان شهر متمرکز میشد و آنها زودتر خوب میشدند. نه مثل الان که باید امکاناتی را که دارند برای همه ایران صرف کنند.

مردم هم که خیلی بی توجه به این ها هستند. تا بیماری مرز زندگی خودشان را نشکسته و وارد زندگی خودشان نشده آن را باور نمی کنند. چه می توان کرد. همین الان همه راه افتاده اند میروند مسافرت. خوب مسافرت در این شرایط یعنی شکستن همان قرنطینه نیم بندی که دارند برقرار می کنند.