سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبونه ها...دل نوشته های رضا پرتو

دیروز داشتم اینحا یک چیزهایی درباره مظلومیت کسانی که در حوادث اخیر کشته شدند یا آسیب دیدند، می نوشتم (اصطلاحا حوادث بنزین). بعد که از خانه رفتم بیرون، دیدم کنتور آب را دزدیده اند. به همین سادگی و این برای دومین بار است. وقتی تازه به این خانه آمدم یک بار کنتور را برده بودند؛ یعنی اصلا دزد از من سبقت گرفته بود و کنتور را برده بود و من که آمدم خانه آب نداشت و چقدرسختی کشیدم تا صاحبخانه را مجاب کنم و پول کنتور را از او بگیرم و این هم بار دوم. (و او هم یک شیرازی از مردم محروم که دلش به همین قفس و چند غاز درآمدش خوش است). حالا کمتر از یک ماه به اتمام قرارداد مانده و یک بار دیگر دزد زبل از غفلت من سوء استفاده کرد و کنتور نازنین آب را برد. 

و بعد همین ماجرای ساده چقدر حرف برای گفتن دارد. آدم باید باشد تا نتیجه گیری های جامعه شناسانه از آن بکند. آدم باید باشد و با حوصله از این غارت های کوچک ایرانی جماعت بنویسد. من فقط از دو سه ماجرایی که دیروز گذشت مینویسم:

عصری تلفن کردم 110 و نیم ساعت بعد ماشین پلیس آمد و یک سرهنگ و یک گروهبان راننده و یک بچه با لباس شخصی پیاده شدند. این بچه باید دزد کنتورهای آب شهر جدید باشد؟ نمی دانم. به هر حال پرس و جویی شد و من هم به سوال هایشان جواب دادم. برخوردشان بد نبود و صورتجلسه ای کردند و رفتند و همین. گفتم که

به همسایه طبقه همکف مشکوکم.

که گفتند

اسم بده

گفتم

نمی دانم. دلیلم همان است که آچار به دست حوالی ظهر در کوچه میگشت بعد امروز صبح هم نرفته سر کار. مردهای این ساختمان کارگرند، این بیکار...

ولی حقیقتا ترسیدم شاکی بشوم. سرهنگ گفت (و این برایم عجیب بود یک نفر سرهنگ برای کاری به این کم اهمیتی خودش بیاید) که:

بگو تا ببریم سوال و جواب کنیم. نترس.

گفتم:

مسئله ترس نیست. مطمئن نیستم. 

بعد نصف شبی دوباره تلفن زنگ خورد و رفتم پایین. اینبار مرد دیگری آمده بود. با همان ماشین پلیس و خوش برخورد. گفت:

ببین. امروز هیچ گزارش سرقتی از کنتور آب نداشته ایم. قیمت این کنتور ها در بازار اوراق فروشی 50 هزار تومان است. پس آنکه برده برای فروش برنداشته برای استفاده خودش برداشته. بیا کنتور های خانه ها را ببین شاید کنتور خودت را شناختی. 

 چرا نباید طرف یک کنتور بی دردسر را برای همان 50 هزار تومان بدزدد؟ این بود که ازش ناامید شدم و او هم رفت.

همین دیگر. مفت و مفت یک کنتور آب را بردند. حالا من مانده ام بی آب. دستشویی هم نمی توانم بروم. دیشب تا به حال. 

 

دلیلی برای تعجب یا هر چی

خوبی زندگی مستضعفی این است که در اوج غم چیزی پیدا میشود که حواست را پرت کند. دیشب که در تاریک روشن بین بلوک ها منتظر ماشین پلیس بودم، زن همسایه تنهایی از راه رسید با 5 بچه قد و نیمقد. یکی در بغل و چهار پنج تا پیش رو. خود به دنبال. زن جوان سی ساله ای که 5 6 بچه داشت؛ تقریبا همه همسن و سال، بیشتر دختر و من ماندم اینها کی هستند. این زن حتی شاید شوهر هم ندارد. بچه ها چرا اینقدر زیاد؟ بعد آن دختر تپلی و گنده میانشان چه میکرد؟ و چه شوق و ذوقی داشتند برای برگشت به خانه. خدایا! گفتم شاید سرپرستی آنها را زن به عهده گرفته یا شاید بچه های اقوامش هستند. نفهمیدم کنه ماجرا را. گاهی مردی میاید پیشش، گاهی صاحبخانه میاید پشت در آرام با هم حرف می زنند، گاهی سر همین بچه ها داد می زند. اینها را می دانم. 


نظر

بعضی وقت ها زمان می ایستد. ناگهان و این سکون آزار دهنده است. هیچ اتفاقی نمی افتد. صفر مطلق. به فکر شهیدانم. شهیدان خودمان. بچه های پابرهنه که اکنون در خاک خفته اند. حتی تعدادشان را نمی دانیم و این تراژدی جهالت است. ملتی که آمار شهیدانش را نمی داند. لاله های بی شمار...

تقریبا یک میلیون تومان از بچه ها پول جزوه گرفته ام بدون آنکه یک برگ جزوه به آنها داده باشم. کم کم سر و صدایشان در می آید. تنبل شده ام. حسابی از کار و کنش افتاده ام. نه اینکه قبلا مثل فرفره می چرخیدم. نه. ولی این کاهلی را هم نداشتم. کمی خسته ام.

زمانم به هم ریخته. شب ساعت هفت را نمی بینم و اولین ساعتی را که در گوشی موبایل می بینم 2 است و بعد تمام نیمه شب بیداری تا کله سحر بزنم بیرون.

نه اینکه عاشق کله سحر باشم، ولی آن تاریکی دم صبح را دوست دارم. فرصتی دوباره برای بودن. بیرون آمدن از دل مرکب شب. خدایا ما را از دل این مرکب شب نظامی بیرون بیاور. خدایا نور به قبر شهدا ببار. خدایا عمر ظلم را کوتاه کن. 

دیروز بچه ای را در سطل آشغال انداخته اند. یکی از همین زباله گردها. یکی از بچه های ما را به دستور او به سطل آشغالی انداخته اند که از آن لقمه می گرفت. او می خواست بچه، آشغالی و گرسنه باشد تا آقازاده اش معطر و سیر باشد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در سطل تا آقازاده اش بخندد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در قبر تا آقازاده اش چند روزی بیشتر زندگی کند. دید کافی نیست گفت قبرش را گم و گور کنند. غافل از اینکه بر قبر پسر آشغالی گل لاله می روید. سرخ و معطر. غافل از اینکه در این سرزمین لاله ها نشانی قبر بچه های آشغالی را به ما می دهند.

 


دیشب رفتم از یک خودپرداز ببینم این پولی که بابت کمک معیشتی، به حسابم ریخته شده یا نه. نمی دانم بود یا نبود. دقیقا حساب و کتاب چندر غاز موجودیم را ندارم. ولی فکر کنم بود. از دیشب گیجم. احساس می کنم این پول خون است؛ پول خون آدم هایی که این چند روزه کشته شدند. حالا این پول خون را باید خرج کنم. ازش متنفرم. از خودم بدم میاید. متنفرم. خیلی بدم میاید از خودم که چرا به این درجه از بدبختی افتاده ایم. پول لعنتی را نمی دانم چه کارش کنم. قاطی بقیه پول ها شده ولی به هر حال این پول نکبت هم خرج میشود. بله یک جایی خرجش می کنم و به یک زندگی نکبت بار ادامه می دهم...

نمی دانم چند نفر این چند مدت کشته شده اند. شاید خدا هم نداند. برایم مهم نیست طرف بسیجی بوده یا پاسدار یا به قول اینها اغتشاشگر یا معترض یا آدمی که برای هدفی انسانی کشته شده. برایم مهم نیست. از نفس آدم کشی و قتل به خصوص برادر کشی بدم میاید. امیدوارم تعداد کشته ها زیاد نباشد. حرف از صدها تن است. چقدر مثلا؟ صد، دویست یا هشتصد و نهصد نفر؟ یا شاید باید از هزاران نفر حرف زد. نمی دانم. تازه معلولین دائمی هم هستند، گمشده ها و کتک خورها و بیچاره ها و بیگناهان که به قولی باید بی دلیل بار همه خرابکاری ها را به دوش بگیرند. خدا باعث و بانیش را لعنت کند. برادرکشی چرا؟

من طرفدار احمدی نژاد نیستم. لعنت به همشون. ولی احمدی نژاد یارانه داد، خون از دماغ کسی نیامد. این لعنتی یک کمک ناچیزی کرد خون ها ریخت...